عطشم قدرت مردانگی ام بود ولی
تا زمستان بلا سوختنم را دیدی
کنج دیوار نشستی و تماشا کردی
شاید از مرگ همین ثانیه ها ترسیدی!
من، همین ثانیه ها، برزخ صد رسوایی
من؛ همین شمع پریشان لگد خورده ی سرد
من؛ همین عمر به پای تو فراموش شده
تو؛ همین آینه در آینه در آینه درد
بنشین حسرت بی خاطره در دل جاری
گوش کن وسعت تنهایی طوفانی من
آتش چشم تو از دور گواراتر بود
شعله آوردی و درگیر شکیبا بودن؟!
تو که دستان پر از عاطفه ام را دیدی
ناز می کردی و هر بار نیازی بودم
سینه ام هرم هزاران غزل بی پایان
در خیالم سفر دور و درازی بودم
سفرم با تو جهانی پر از افسون می شد
راه بن بست، کجا آخر و مقصد دارد؟!
دل به این راه سپردیم که بازی بخوریم!
گفته بودند که صد پیچ و خم بد دارد
دل بریدی که از این خاطره ها سر بروم
ریل متروک و غزلخوان قطاری باشم
رد شدی از من و پشت سر تو دنیا مرد...
می روم عاشق بی ایل و تباری باشم!...
سرو آزادترین دشت خدا من بودم
عاشقی کردم و حسرت به دلم رویاندی
آمدی خانه ام از عطر تو سیراب نشد
کاش هرگز... که نه... ای کاش فقط می ماندی