زندگي ام پر از اين لحظههاست و من اسير اين لحظه هالحظههاي هيچ
لحظه هاي پوچ
لحظههايي كه مرا از دست زندگي گرفتند
به مرداب فريب بردند
چيزي به فرو رفتنم نمانده
چيزي به تمامشدنم نمانده
در سايه سنگيني كه بر روي زندگيام افتاده
وزش نابودي را ميبينم
و از نزديك دستها
صداي طبل بيهودگي را ميشنوم
كه با طپش قلب من ميآميزد
و در اين آميزش حسي هست
قديمي و آشنا
حس تنهايي و غربت و انتظار..
اين وزش نابودي است يا ضربان قلب وحشت
كه بر سقف زندگيام ميوزد
چيزي به فرو رفتنم نمانده
چيزي به تمام شدنم نمانده
تلاش بيهوده اي است تو را از خود داشتن
تلاشي بيهوده
مثل دست و پا زدن در مرداب
مثل بيداري بعد از مرگ
تلاشي بيهوده مثل رو بوسي ماه با خورشيد
مثل فشردن دستهاي روشنايي
تلاش بيهودهاي است تو را از خود داشتن
تلاشي بيهوده…
من در نهايت حوصله نشستهام
تا تو به خود آيي و مرا طلب كني
جستجو كن مرا جستجو كن مرا
كه من در يك قدمي تو ايستادهام
و گم نيستم
نگاه كن از وراي نيستي
تا نبض هستي
در كنار تو ايستادهام
نگاه كن..
نگاه كن از آن سوي سرزمين نامعلوم
تا اين سوي دشت آشكار
در كنار تو ايستادهام
نگاه كن..
به كجا ميروي
كه در انتهاي راه كسي جز من در انتظارت نيست
نگاه كن
از وراي نيستي
تا نبض هستي
در كنار تو ايستادهام
از آن سوي سرزمين نامعلوم
تا اين سوي دشت آشكار
در كنار تو ايستادهام
سبز و سرشار
در كنار تو ايستادهام
و سايهاي نيستم از خاطري دور
به كجا ميروي
تمام شب
در انتظار طلوع خورشيد
ذرات تاريكي را شمردم
تمام شب..
در انتظار طلوع خورشيد نشستهام
تا به من بگويد
با عشق تو چه بايد كرد
و بهاي با تو بودن چيست
كه دل بريدن جواب حل اين معما نميباشد
و از خود گذشتن اتفاق ديرينهاي است
تلاش بيهودهاي است تو را از خود داشتن
تلاش بيهوده..