1398/04/31   بازدید: 1699   نظر: 0   دانلود

افسانه

افسانه

دانلود دکلمه افسانه با صدای احمد شاملو با متن دکلمه 

دانلود دکلمه افسانه با صدای احمد شاملو 



در شب تیره، دیوانه ای کاو


دل به رنگی گریزان سپرده،


در درْه ی سرد و خلوت نشسته


همچو ساقه یْ گیاهی فسرده


می کند داستانی غم آور.


در میانِ بسْ آشفته مانده،


قصه ی دانه اش هست و دامی.


وز همه گفته، ناگفته مانده


از دلی رفته دارد پیامی.


داستان از خیالی پریشان:


ـ ای دلِ من، دلِ من، دلِ من!


بینوا، مضطرا، قابل من!


با همه خوبی و قدر و دعوی


از تو آخر چه شد حاصل من،


جز سرشکی به رخساره ی غم؟


آخر ـ ای بینوا دل! ـ چه دیدی


که رهِ رستگاری بریدی؟


مرغ هرزه درایی، که بر هر


شاخی و شاخساری پریدی!


تا بماندی زبون و فتاده؟


می توانستی ای دل، رهیدن


گر نخوردی فریب زمانه،


آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس


هر دَمی یک ره و یک بهانه


تا تو ـ ای مست! ـ با من ستیزی،


تا به سرمستی و غمگساری


با فسانه کنی دوستاری.


عالمی دایم از وی گریزد،


با تو او را بُوَد سازگاری


مبتلایی نیابد به از تو.


افسانه: مبتلایی که ماننده ی او


کس در این راهِ لغزان ندیده.


آه! دیری است کاین قصه گویند:


از برِ شاخه مرغی پریده


مانده بر جای از او آشیانه.


لیک این آشیانها سراسر


بر کفِ بادها اندر آیند.


رهروان اندر این راه هستند


کاندر این غم، به غم می سرایند ….


او یکی نیز از رهروان بود.


در بر این خرابه مغاره،


وین بلند آسمان و ستاره،


سالها با هم افسرده بودید


وز حوادث به دل، پاره پاره


او ترا بوسه می زد، تو او را …))


عاشق: سالها با هم افسرده بودیم


سالها همچو واماندگانی،


لیک موجی که آشفته می رفت


بودش از تو به لب داستانی.


می زدت لب، در آن موج، لبخند.


افسانه: من بر آن موجِ آشفته دیدم


یکّه تازی سرآسیمه.


عاشق: امّا


من سوی گلعذاری رسیدم


درهَمَش گیسوان چون معمّا،


همچنان گردبادی مشوّش.


افسانه: من در این لحظه، از راهِ پنهان


نقش می بستم از او بر آبی.


عاشق: آه! من بوسه می دادم از دور


بر رخِ او به خوابی ـ چه خوابی ـ


با چه تصویرهای فسونگر.


ای فسانه فسانه فسانه


ای خدنگ تو را من نشانه

ای علاج دل، ای داروی درد


همرهِ گریه های شبانه،


با من سوخته در چه کاری؟


چیستی؟ ای نهان از نظرها!


ای نشسته سرِ رهگذرها!


از پسرها همه ناله بر لب،


ناله ی تو همه از پدرها!


تو که ای؟ مادرت که؟ پدر که؟


چون ز گهواره بیرونم آورد


مادرم، سرگذشت تو می گفت،


بر من از رنگ و روی تو می زد،


دیده از جذبه های تو می خفت.


می شدم بیهُش و محو و مفتون.


رفته رفته که بر ره فتادم


از پیِ بازی بچّگانه،


هر زمانی که شب در رسیدی


بر لب چشمه و رودخانه،


در نهان، بانگ تو می شنیدم.


ای فسانه! مگر تو نبودی


آن زمانی که من در صحاری


می دویدم چو دیوانه، تنها،


داشتم زاری و اشکباری،


تو مرا اشکها می ستردی؟


آن زمانی که من، مست گشته،


زلف ها می فشاندم برِ باد،


تو نبودی مگر که همآهنگ


می شدی با من زار و ناشاد،


می زدی بر زمین آسمان را؟


در برِ گوسفندان، شبی تار


بودم افتاده من، زرد و بیمار،


تونبودی مگر آن هیولا،


– آن سیاه مهیبِ شرر بار


که کشیدم ز بیمِ تو فریاد؟


دَم، که لبخندهای بهاران


بود با سبزه ی جویباران


از برِ پرتوِ ماه تابان


در بُنِ صخره ی کوهساران،


هر کجا، بزم و رزمی تو را بود.


بلبلِ بینوا ناله می زد.


بر رخِ سبزه، شبْ ژاله می زد.


روی آن ماه، از گرمیِ عشق،


چون گل نار، تَبخاله می زد.


می نوشتی تو هم سرگذشتی …


سرگذشت منی ـ ای فسانه! ـ


که پریشانی و غمگساری؟


یا دل من به تشویق بسته


یا که دو دیده ی اشکباری؟


یا که شیطانِ رانده ز هر جای؟


قلب پُر گیرودارِ منی تو


که چنین ناشناسیّ و گمنام؟


یا سرشت منی، که نگشتی


در پیِ رونق و شهرت و نام؟


یا تو بختی که از من گریزی؟


هر کس از جانب خود تو را راند


بی خبر که تویی جاودانه.


تو که ای؟ ـ ای زِ هر جای رانده ـ


با مَنَت بوده ره، دوستانه؟


قطره ی اشکی آیا تو، یا غم؟


یاد دارم شبی ماهتابی


بر سرِ کوهِ نوبُن نشسته،


دیده از سوزِ دل، خواب رفته


دل ز غوغای دو دیده رَسته،


سرد بادی دمید از برِ کوه


گفت با من که: ای طفل محزون!


از چه از خانه ی خود جدایی؟


چیست گمگشته ی تو دراین جا؟


طفل! گُل کرده با دلربایی


کُرگِویجی در این درّه ی تنگ


چنگ در زلفِ من زد چو شانه،


نرم و آهسته و دوستانه


با من خسته ی بینوا داشت


بازی و شوخیِ بچّگانه …


ای فسانه! تو آن بادِ سردی؟


ای بسا خنده ها که زدی تو


بر خوشیّ و بدیِّ گل من.


ای بسا کآمدی اشکریزان


بر من و بر دل و حاصل من.


تو دَدی، یا که رویی پَری وار


ناشناسا! که هستی که هر جا


با من بینوا بوده ای تو؟


هر زمانم کشیده در آغوش،


بیهشیِ من افزوده ای تو


ای فسانه! بگو، پاسخم ده!


افسانه: بس کن از پرسش ـ ای سوخته دل! ـ


بس که گفتی، دلم ساختی خون.


باورم شد که از غصّه مستی.


هر که را غم فزون، گفته افزون


عاشقا! تو مرا می شناسی:


از دلِ بی هیاهو نهفته،


من یک آواره ی آسمانم.


وز زمان و زمین بازمانده،


هر چه هستم، برِ عاشقانم:


آنچه گویی منم، وآنچه خواهی.


من وجودی کُهن کار هستم،


خوانده ی بی کسانِ گرفتار.


بچه ها را به من، مادرِ پیر


بیم و لرزه دهد، در شبِ تار.


من یکی قصّه ام بی سَر و بُن


عاشق: تو یکی قصه ای؟


افسانه: آری، آری


قصه یِ عاشقِ بیقراری.


نا امیدی، پُر از اضطرابی


که به اندوه و شب زنده داری


سالها در غم و انزوا زیست.


قصه ی عاشقی پُر زِ بیم اَم


گر مهیبَم چو دیوِ صحاری،


ور مرا پیرزنْ روستایی


غول خوانَد ز آدم فراری،


زاده یِ اضطرابِ جهانم.


یک زمان دختری بوده ام من.


نازنین دلبری بوده ام من.


چشم ها پُر ز آشوب کرده،


یکّه افسونگری بوده ام من.


آمدم بر مزاری نشسته


چنگِ سازنده یِ من به دستی،


دست دیگر یکی جامِ باده.


نغمه ای ساز ناکرده، سرمست،


شد ز چشم سیاهم، گُشاده


قطره قطره سرشکِ پُر از خون.


در همین لحظه، تاریک می شد


در افق، صورتِ ابرِ خونین.


در میان زمین و فلک بود


اختلاط صداهای سنگین.


دود از این بام می رفت بالا.


خواب آمدْ مرا دیدگان بست


جام و چنگم فتادند از دست.


چنگ پاره شد و جام بشکست،


من ز دست دل و دل ز من رَست،


رفتم و دیگرمْ تو ندیدی.


ای بسا وحشت انگیز شبها


کز پسِ ابرها شد پدیدار


قامتی که ندانستی اش کیست،


با صدایی حزین و دل آزار


نام من در بُنِ گوش تو گفت.


عاشقا! من همان ناشناسم


آن صدایم که از دل برآید.


صورتِ مردگانِ جهانم.


یک دَمَم که چو برقی سرآید.


قطره یِ گرمِ چشمی تَرَم من.


چه در آن کوه ها داشت می ساخت


دست مردم، بیالوده در گِل


لیک افسوس! از آن لحظه دیگر


ساکنین را نشد هیچ حاصل.


سالها طی شدند از پسِ هم …


یک گوزن فراری در آنجا


شاخه ای را زِ برگش تهی کرد …


گشت پیدا صداهای دیگر …


شکل مخروطیِ خانه ای فرد …


گلّه یِ چند بز در چراگاه …


بعد از این، مرد چوپانِ پیری


اندر آن تنگنا جست خانه.


قصه ای گشت پیدا، که در آن


بود گمْ هر سراغ ونشانه،


کرد از من در این راه معنی.


کِی دلی باخبر بود از این راز


که بر آن جغد هم خواند غمناک؟


ریخت آن خانه ی شوق از هم،


چون نه جز نقش آن ماند بر خاک.


هر چه، بگریست، جز چشمِ شیطان.


عاشق: ای فسانه! خَسانند آنان


که فرو بسته رَه را به گلزار.


خَس به صد سال طوفان ننالد


گل زِ یک تندباد است بیمار.


تو مپوشان سخن ها که داری

تو بگو با زبانِ دلِ خود


– هیچکس گوی نپْسندد آن را –


می توان حیله ها راند در کار،


عیب باشد ولی نکته دان را


نکته پوشی پِیِ حرف مردم.


این، زبانِ دلْ افسردگان است،


نه زبانِ پیِ نام خیزان،


گوی در دل نگیرد کسش هیچ.


ما که در این جهانیم سوزان


حرف خود را بگیریم دنبال:


کی در آن کلبه های دگر بود؟


افسانه: هیچکس جز من، ای عاشق مست!


دیدی آن شور و بشنیدی آن بانگ


از بُنِ بام هایی که بشکست،


روی دیوارهایی که ماندند.


در یکی کلبه یِ خردِ چوبین،


طرفِ ویرانه ای، یاد داری؟


که یکی پیرزنْ روستایی


پنبه می رِشت و می کرد زاری،


خامُشی بود و تاریکیِ شب.


باد سرد از برونْ نعره می زد.


آتش اندر دلِ کلبه می سوخت.


دختری ناگه از دَر درآمد


که همی گفت و بر سر همی کوفت:


– ای دل من، دل من، دل من!


آه از قلب خسته برآورد.


در برِ مادر افتاد و شد سرد.


این چنین دخترِ بی دلی را


هیچ دانی چه زار و زبون کرد؟


عشقِ فانی کننده. منم عشق!


حاصلِ زندگانی منم، من!


روشنیِ جهانی منم، من!


من، فسانه، دلِ عاشقانم،


گر بود جسم و جانی، منم، من!


زاده یِ عشق و نوباوه ی اشک.


یاد می آوری آن خرابه،


آن شب و جنگل آلیو را


که تو از کهنه ها می شمردی


می زدی بوسه خوبانِ نو را؟


زان زمان ها مرا دوست بودی.


عاشق: آن زمانها، که از آن به رَه ماند


همچنان کز سواری غباری …


افسانه: تندخیزی که، رَه شد پس از او


جای خالی نمایِ سواری


طعمه ی این بیابانِ موحش.


عاشق: لیک در خنده اش، آن نگارین،


مست می خواند و سرمست می رفت.


تا شناسد حریفش به مستی،


جام هر جایْ بر دستْ می رفت.


چه شبی، ماه خندان، چمن نرم.


افسانه: آه، عاشق! سحر بود آن دَم


سینه ی آسمان باز و روشن.


شد ز ره کاروانِ طربناک


جَرَسش را بجا ماند شیون.


آتشش را اجاقی که شد سرد.


عاشق: کوه ها راست اِستاده بودند،


درّه ها همچون دزدان خمیده.


افسانه: آری ای عاشق! افتاده بودند


دل ز کف دادگان! وارمیده،


داستانیم از آنجاست در یاد:


هر کجا فتنه بود و شب و کین،


مردمی، مردمی کرده نابود.


بر سر کوه های کُپاچین


نقطه ای سوخت در پیکرِ دود،


طفل بیتابی آمد به دنیا …


تا به هم یار و دمساز باشیم،


نکته ها آمد از قصه کوتاه.


اندر آن گوشه، چوپان زَنی، زود


ناف از شیرخواری ببرّید.


عاشق: آه!


چه زمانی، چه دلکش زمانی!


قصه ی شادمانِ دلی بود،


باز آمد سوی خانه ی دل …


افسانه: عاشقا! جغد گو بود و بودش


آشنایی به ویرانه ی دل.


عاشق: آری افسانه! یک جغد غمناک.


هر دَم امشب، از آنان که بودند


یاد می آورد جغدِ باطل.


ایستاده ست، اِستاده گویی


آن نگارین به ویرانِ ناتِل


دست بر دست و با چشمِ نمناک.


افسانه: آمده از مزارِ مقدّس


عاشقا! راه درمان بجوید.


عاشق: آمده با زبانی که دارد


قصه ی رَفتگان را بگوید.


زندگان را بیابد در این غم.


افسانه: آمده تا به دست آوَرَد باز،


عاشق! آن را که بر جا نهاده ست


لیک چهْ سود، کاندر بیابان


هول را باز دندان گشاده ست.


باید این جام گردد شکسته.


بِه که ـ ای نقشبندِ فسونکار! ـ


نقش دیگر برآری که شاید


اندر این پرده، در نقشبندی


بیش از این نَز غمت غم فزاید.


جلوه گیرد سپید، از سیاهی.


آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش


بود روزی بدانگونه کِامروز.


نکته اینست، دریاب فرصت،


گنج در خانه ، دلْ رنج اندوز


از چه ـ آیا چمن دلربا نیست؟


آن زمانی که اَمْرودِ وحشی


سایه افکنده آرام بر سنگ،


کاکلی ها در آن جنگلِ دور


می سرایند باهم، هم آهنگ


گه یکی زان میان است خوانا.


شِکوِه ها را بِنه، خیز و بنگر


که چگونه زمستان سر آمد.


جنگل و کوه در رستخیز است،


عالم از تیره رویی در آمد


چهره بگشاد و چون برق خندید.


توده ی برف از هم شِکافید


قلّه ی کوه شد یکسر اَبلق.


مرد چوپان در آمد ز دَخمه


خنده زد شادمان و موفّق


که دگرْ وقت سبزه چرانی ست.


عاشقا! خیز کآمد بهاران


چشمه ی کوچک از کوه جوشید،


گل به صحرا درآمد چو آتش،


رود تیره چو توفان خروشید،


دشت از گُلْ شده هفت رنگه.


آن پرنده پیِ لانه سازی


بر سر شاخه ها می سراید،


خار و خاشاک دارد به منقار،


شاخه ی سبز هر لحظه زاید


بچّگانی همه خُرد و زیبا. ))


عاشق: در سَری ها به راه وَرازون


گرگ، دزدیده، سر می نماید.


افسانه: عاشق! اینها چه حرفی ست؟ اکنون


گرگ ـ کاو دیری آنجا نپاید ـ


از بهار است آنگونه رقصان.


آفتاب طلایی بتابید


بر سر ژاله ی صبحگاهی.


ژاله ها دانه دانه درخشند


همچو الماس و در آب، ماهی


بر سر موج ها زد معلّق.


تو هم ـ ای بینوا! ـ شاد بِخرام


که ز هر سو نشاطِ بهار است،


که به هر جا زمانه به رقص است،


تا به کِی دیده ات اشکبار است؟


بوسه ای زَن، که دوران روَنده ست.


دور گردون گذشته ز خاطر!


روی دامانِ این کوه، بنگر


برّه های سفید و سیه را،


نغمه ی زنگ ها را، که یکسر


چون دلِ عاشق، آوازه خوان اند!


بر سرِ سبزه ی بیشِل، اینک


نازنینی است خندان نشسته،


از همه رنگ، گل های کوچک


گِرد آورده و دسته بسته


تا کند هدیه ی عشقبازان.


همّتی کن که دزدیده، او را


هر دمی جانبِ تو نگاهی ست.


عاشقا! گر سیه دوست داری،


اینک او را دو چشمِ سیاهی ست


که ز غوغای دل قصّه گوی است.


عاشق: رو، فسانه! که این ها فریب است.


دل ز وصل و خوشی بی نصیب است.


دیدن و سوزش و شادمانی


چه خیالی و وهمی عجیب است.


بی خبر شاد و بینا فسرده ست.


خنده ای ناشکفت از گلِ من


که ز بارانِ زَهری نشد تَر


من به بازار کالا فروشان


داده ام هر چه را، در برابر


شادی روزِ گمگشته ای را.


ای دریغا! دریغا! دریغا!


که همه فصل ها هست تیره.


از گذشته چو یاد آورم من،


چشم بیند، ولی خیره خیره،


پُر ز حیرانی و ناگواری.


ناشناسی دلم بُرد و گم شد،


من پیِ دل، کنون بی قرارم.


لیکن از مستیِ باده ی دوش،


می روم، سرگران و خمارم.


جرعه ای بایدَم، تا رَهم من.


افسانه: که ز نو قطره ای چند ریزی؟


بینوا عاشقا!.


عاشق: گر نریزم


دل چگونه تواند رَهیدن؟


چون توانم که دلشاد خیزم


بنگرم بر بساطِ بهاران؟


افسانه: حالیا تو بیا و رها کن


اول و آخرِ زندگانی.


وز گذشته میاور دِگر یاد


که بدینها نَیرزد جهانی.


که زبونِ دل خود شوی تو.


عاشق: لیک افسوس! چون مارَم این درد


می گزد بندِ هر بندِ جان را.


پیچم از دردْ بر خود چو ماران،


تنگ کرده به تن استخوان را.


من چگونه دلِ خود فریبم؟


قلبِ من نامه ی آسمان هاست.


مدفنِ آرزوها و جانهاست.


ظاهرش خنده های زمانه ،


باطنِ آن سرشکِ نهان هاست.


چون رها دارمَش؟ چون گریزم؟


همرها! باز آمد سیاهی،


می بَرَندم به خواهی نخواهی.


می درخشد ستاره بدانسان


که یکی شعله رو در تباهی.


می کِشد باد، محکم غریوی.


زیرِ آن تپّه ها که نهان است،


حالیا روبَه آوازه خوان است.


کوه و جنگل بدان مانَد اینجا،


که نمایشگه روبَهان است.


هر پرنده به یک شاخه در خواب.


افسانه: هر پرنده به کنجی فسرده،


شب، دلِ عاشقی مست خورده.


عاشق: خسته این خاکدان، ای فسانه!


چشم ها بسته، خوابش بِبُرده.


با خیال دگر رفته از هوش.


بگذر از من، رها کن دلم را


که بسی خوابِ آشفته دیده ست.


عاشق و عشق و معشوق و عالم،


آنچه دیده، همه خفته دیده ست.


عاشقم، خفته ام، غافلم من!


گل، به جامه درون پُر زِ ناز است.


بلبلِ شیفته، چاره ساز است.


رُخ نتابیده، ناکام پژمرد.


بازگو! این چه غوغا، چه راز است


یک دَم و این همه کشمکش ها؟


واگذار ای فسانه! که پُرسم


زین ستاره هزاران حکایت


که: چگونه شکفت آن گل سرخ؟


چه شد؟ اکنون چه دارد شکایت؟


وز دَمِ بادها، چون بِپَژمرد؟


آنچه من دیده ام خواب بوده،


نقش ها بر رُخِ آب بوده.


عشق، هذیان بیماری ای بود،


یا خمارِ می ای ناب بوده.


هَمرها! این چه ِهنگامه ای بود؟


بر سرِ ساحل خلوتی، ما


می دویدیم و خوشحال بودیم.


با نفَس های صبحی طربناک


نغمه های طرب می سرودیم.


نه غمِ روزگارِ جدایی.


کوچ می کرد با ما قبیله.


ما، شُماله به کف، در برِ هم.


کوه ها، پهلوانان خودسر،


سر برافراشته روی در هم.


گلّه ی ما، همه رفته از پیش.


تا دَمِ صبح می سوخت آتش.


باد، فرسوده می رفت و می خواند.


مثل اینکه در آن درّه ی تَنگ،


عدّه ای رفته، یک عدّه می مانْد


زیرِ دیوار از سرو و شمشاد .


آه، افسانه! با من بهشتی است


همچو ویرانه ای در بَرِ من.


آبش از چشمه ی چشمِ غمناک،


خاکش، از مشتِ خاکسترِ من،


تا نبینی به صورت خموشم.


من بسی دیده ام صبحِ روشن،


گل به لبخند و جنگل سترده.


بس شبان اندر او ماه غمگین،


کاروان را جرسها فسرده،


پای من خسته، اندر بیابان.


دیده ام روی بیمارناکان


با چراغی که خاموش می شد ،


چون یکی داغِ دل دیده محراب


ناله ای را نهان گوش می شد.


شکلِ دیوار، سنگین و خاموش.


درهم افتاد دندانه ی کوه.


سیل برداشت ناگاه فریاد.


فاخته کرد گم آشیانه


ماند توکا به ویرانه آباد،


رفت از یادش اندیشه ی جفت …


که تواند مرا دوست دارد؟


وندر آن بهره ی خود نجوید؟


هر کس از بهرِ خود در تکاپوست ،


کس نچیند گلی که نبوید.


عشق بی حظّ و حاصل، خیالی ست!


آنکه پشمینه پوشید دیری،


نغمه ها زد همه جاودانه؛


عاشق زندگانیِ خود بود


بی خبر، در لباسِ فسانه


خویشتن را فریبی همی داد.


خنده زد عقلِ زیرک برْ این حرف


کز پیِ این جهان هم جهانی ست.


آدمی، زاده ی خاکِ ناچیز،


بسته ی عشق های نهانی ست،


عشوه ی زندگانی است این حرف.


بارِ رنجی به سر، بارِ صد رنج،


ـ خواهی ار نکته ای بشنوی راست ـ


محو شد جسمِ رنجور زاری،


مانَد از او زبانی که گویاست


تا دهد شرحِ عشقِ دگَرسان.


حافظا! این چه کید و دروغی ست


کز زبانِ می و جام و ساقی ست؟


نالی ار تا ابد، باورم نیست


که بر آن عشق بازی که باقی ست.


من بر آن عاشقم که رَوَنده است.


در شگفتم، من و تو که هستیم؟


وز کدامین خُمِ کهنه مستیم؟


ای بسا قیدها که شکستیم،


باز از قیدِ وَهمی نَرستیم.


بی خبر خنده زن، بیهُده نال.


ای فسانه! رها کُن در اشکم


کاتشی شعله زد، جان من سوخت.


گریه را اختیاری نمانده ست،


من چه سازم؟ جز اینم نیاموخت


هرزه گردیِ دل، نغمه ی روح.


افسانه: عاشق! اینها سخن های تو بود


حرف، بسیارها می توان زد.


می توان چون یکی تکّه ی دود


نقشِ تردید در آسمان زد،


می توان چون شبی ماند خاموش.


می توان چون غلامان، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر، امّا


عشقْ هر لحظه پرواز جوید،


عقلْ هر روز بیند معمّا،


و آدمیزاده در این کشاکش.


لیک یک نکته هست و نه جز این


ما شریک هَمیم اندر این کار.


صدْ اگر نقش از دل برآید،


سایه آنگونه اُفتد به دیوار


که ببینند و جویند مردم.


خیز اینک در این ره، که ما را


خبر از رفتگان نیست در دست.


نقشی آورده، نقشی ستانیم


ز آنچه باید براین داستان بست


زشت و زیبا، نشانی که از ماست.


تو مرا خواهی و من تو را نیز،


این چه کِبر و چه شوخی و نازی ست


به دو پا رانی، از دست خوانی،


با من آیا تو را قصدِ بازی ست؟


تو مرا سر به سر می گذاری؟


ای گلِ نوشکفته! اگر چند


زود گشتی زبون و فسرده،


از وفورِ جوانی چنینی


هر چه کان زنده تر، زود مُرده.


با چنین زنده من کار دارم.


می زدم من در این کهنه گیتی


بر دلِ زندگان دائماً دست.


در از این باغ اکنون گشادند


که در از خارزاران بسی بست


شد بهارِ تو با تو پدیدار.


نوگلِ من! گلی، گر چه پنهان


در بُنِ شاخه یِ خارزاری.


عاشقِ تو ، تو را باز یابد


سازد از عشقِ تو بی قراری،


هر پرنده، تو را آشنا نیست.


بلبلِ بینوا زی تو آید.


عاشقِ مبتلا زی تو آید.


طینتِ تو همه ماجرایی ست،


طالبِ ماجرا زی تو آید.


تو، تسلی دهِ عاشقانی!


عاشق: ای فسانه! مرا آرزو نیست


که بچینندَم و دوست دارند.


زاده یِ کوهم، آورده یِ ابر،


به که بَر سبزه ام واگذارند


با بهاری که هستم در آغوش.


کس نخواهد زَنَد بر دلم دست،


که دلم آشیانِ دلی هست.


زآشیانم اگر حاصلی نیست،


من برآنم کز آن حاصلی هست،


به فریب و خیالی منم خوش.


افسانه: عاشق! از هر فرینده کان هست،


یک فریبِ دلاویزتر، من!


کهنه خواهد شدن آنچه خیزد،


یک دروغِ کهن خیزتر، من!


رانده ی عاقلان، خوانده ی تو،


کرده در خلوتِ کوه، منزل.


عاشق: همچو من.))


افسانه: چون تو از درد خاموش.


بگذرانم ز چشم آنچه بینم.


عاشق: تا بیابی دلی را همه جوش.


افسانه: دردش افتاده اندر رگ و پوست …


عاشقا! با همه این سخن ها


به محک آمدَت تکّه یِ زر.


چه خوشی، چه زبانی، چه مقصود؟


گردد این شاخه یک روز بی بر


لیک سیراب از این جوی اکنون.


یک حقیقت فقط هست بر جا:


آنچنانی که بایست، بودن.


یک فریب است ره جسته هر جا:


چشم ها بسته، پابست بودن.


ما چنانیم لیکن، که هستیم.


عاشق: آه افسانه! حرفی ست این راست.


گر فریبی ز ما خواست، مائیم.


روزگاری اگر فرصتی ماند


بیش از این با هم اندر صفائیم،


همدل و همزبان و هم آهنگ.


تو دروغی، دروغی دلآویز


تو غمی، یک غمِ سختْ زیبا.


بی بها مانده عشق و دلِ من،


می سپارم به تو، عشق و دل را


که تو خود را به من واگذاری.


ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد، تو!


چه کَس ات گفت از این جای برخیز؟


چه کَس ات گفت زین ره به یکسو،


همچو گل بر سَرِ شاخه آویز،


همچو مهتاب در صحنه ی باغ؟


ای دلِ عاشقان! ای فسانه!


ای زده نقش ها بر زمانه!


ای که از چنگِ خود باز کردی


نغمه های همه جاودانه،


بوسه، بوسه، لبِ عاشقان را.


در پس ابرهایم نهان دار،


تا صدای مرا جز فرشته


نشنود ایچ در آسمان ها،


کس نخوانَد ز من این نوشته


جز به دل عاشقِ بیقراری.


اشک من! ریز برْ گونه ی او.


ناله ام در دل وی بیاکَن.


روح گمنامم آنجا فرود آر


که برآید از آنجای شیون،


آتش آشفته خیزد ز دلها.


هان! به پیش آی از این درّه ی تَنگ


که بِهین خوابگاه شبانهاست،


که کسی را نه راهی بر آن است،


تا در اینجا که هر چیز تنهاست


بسرائیم دلتنگ با هم …


پخش آنلاین

دانلود نسخه صوتی دکلمه دانلود / گوینده: [احمد شاملو]

برچسب ها: خبرگزاری شعر اخبار شعر رادیو تارنا Radio Tarna نیستان دانلود دکلمه احمد شاملو نیما یوشیج افسانه

اشتراک گذاری :

نظرات


لطفا نظرات خود را به زبان فارسی بنویسید و از نوشتن آن با الفبای لاتین خودداری کنید.


اطلاعات دکلمه

افسانه

گوینده :   [احمد شاملو]

شاعر :   نیما یوشیج

از آلبوم :   اشعار نیما یوشیج

آهنگساز :   فرهاد فخرالدینی

پیشنهاد