خستهام، خسته از این گونه دوام آوردن
خستهام، خسته از این صبح به شام آوردن
خستهام، خسته از این خستگیِ پی در پی
خستهام، خسته از این دانه به دام آوردن
نه گُلی تازه به دردِ دلِ ویرانم خورد
نه جنونی نفسم را به بیابانی برد
« شاعرِ خانهخرابی که فقط درجا زد
پشتِ این قافیه از شدّت بینانی مُرد»
خستهام، خسته از این گونه دوام آوردن
سر ِتعظیم به درگاهِ کلام آوردن
« نه، کرامات قرمساقی و بیغیرتی است
این همه دیدن و این گونه دوام آوردن »
دلِ دنیا، دلِ من بود، کبابش کردند
آسمان، منزلِ من بود، خرابش کردند
« زندگی کردن من مُردنِ تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عُمر حسابش کردند»
پشتِ بغرنجترین مسأله شد منزل من
جز پریشانی و تردید چه شد حاصلِ من؟
آسمانی که فقط توطئه ترتیب دهد
نه به دردِ دلِ کس میخورد و نه دلِ من…
گفته بودی پسِ این شام دُژَم، عیدی هست
پشتِ این ابرِ به هم دوخته، خورشیدی هست
گفته بودی که خدا یار جوانمردان است
به خدایی که عقیم است، چه امیدی هست؟
هیزمی کردم و ناسوخته نابود شدم
سپر افکندم و پَرپَر زدم و دود شدم
گفته بودی که علی با تو مدد خواهد کرد
یاعلی گفتم و چندی است که نابود شدم
خبرِ مرگِ مرا در همه جا جار زدند
عکسِ منحوسِ مرا بر در و دیوار زدند
نه خدایی کمکی کرد و نه مولا مددی
« دو درخت آن طرفِ باغ مرا دار زدند»
بعدِ من مصلحت این است که خامُش باشید
بیخیالِ من از یاد فرامُش باشید
خاکتان فضلهی ما را به پَشیزی نخرید
ما که رفتیم بمیریم، شما خوش باشید
بعدِ من صحبت آیینه و لبخندی نیست
به خداوند قسم، هیچ خداوندی نیست
شیرها نیز در این بادیه روباهانند
بعدِ من صحبتِ الوند و دماوندی نیست
بعدِ من خاکِ شما سمبلِ ویرانی باد
برکتِ سفره ی تان، آجر ِبینانی باد
بعد من مَزبلهای را که وطن مینامید
مَخرجالرَیح دو مَأبون اَنیرانی باد
بس نمانده است که این مزرعه ویران بشود
بس نمانده است که این باغ بیابان بشود
بس نمانده است که اِصطبلِ بزرگِ پدری
شیرهکِشخانهی یک مشت شُتربان بشود…
ما که رفتیم شما شمعِ شبستان باشید
قلتبانان همین قومِ قُرقبان باشید
خاکتان فَضلهی ما را به پَشیزی نخرید
ما که رفتیم نباشیم، شمایان باشید…