اون که بهش محله زیر دینه
دکه ی تنگ و ترش مش حسینه
یه پیرمرد ریش سفید تنها
گمشده تو جهان نون خشکیا
چشاش دو تا گوله ی سبز یشمی
با کت کاهی و کلاه پشمی
فسیل صدساله ی خاطراته
چشاش به یه نقطه ی دور ماته
عینکشو پایین بالا می کنه
نمی بینه فقط نگا می کنه
یه روز که رفت رو پشت بوم خونه
واسه خروساش بریزه آب و دونه
رفت توی فکرای بلن بلندش
مچاله شد لب بگو بخندش
رفت تو نخ شبای پر ستاره ش
شهر سیا سفید تیکه پارش
رفت دم بازارچه ی تبریزیا
راسه ی عطاری و کفاشیا
رفت و یه نون قندی خرید و سق زد
خودش رو مثل آلبومی ورق زد
الک دولک بازیشو یادش اومد
فرفره کاغذیشو یادش اومد
خزینه رفتنای جمعه جمعه
موهای وزوزیشو یادش اومد
بین هزارتا دختر لب گلی
روسری قرمزیشو یادش اومد
اثاث کشی تو چله ی زمستون
روز خدافظیشو یادش اومد
یادش اومد چه روزگاری بوده
قبل زمستونا بهاری بوده
یادش اومد دنیا چه شکلی بوده
اون قدیما خدا چه شکلی بوده
روزی که مش حسینو زن می دادن
جوونیشو غسل و کفن می دادن
بعد یه هفته از شب عروسی
نقل و نبات ، بریز و بپاش و روبوسی
قضا بلا نامه به هم رسوندن
عروسو تو سینه ی خاک خوابوندن
طفلی شکار گنبد کبود شد
شمع شد و شعله نکرده دود شد
عروس تازه روی بالش زرد
حجله و قبله رو دو تا یکی کرد
آخ مش حسین باید مدارا کنی
آرد شیرینیاتو حلوا کنی
باید یه مدت تو خودت بریزی
غصه بخور دوا بخور ، مریضی
ننه تلان میگه خدا بزرگه
خدای بره ها خدای گرگه
میگه اینا حکمت روزگاره
بخت سپید رخت سیا میاره
ننه تلان قصه بخون شکارم
خزون زده به باغ روزگارم
حقیقته چون و چرا نداره
دست مریض خونه شفا نداره
گفتی نیازت رو ببر به مرقد
من که دخیل بستم و دخلم اومد !
منی که به قضا قدر می خندم
کدوم امامزاده دخیل ببندم ؟
همین شد از غربت خونه دلکند
از ده و دهکوره شبونه دلکند
رفت به هوای تازه ای رو کنه
یه کوه بغضو آب و جارو کنه
اومد و تهرونو و جب وجب کرد
توی مسافرخونه روز و شب کرد
کم کمک از خاطره هاش دور شد
غمش قد حقه ی بافور شد
یه روز که سفره ی دلو باز کرد
خودش رو تو آینه برانداز کرد
به آینه گفت: اگه آسمون کساده
ولی واسه قرقی آب و دون زیاده
اون که می خواد خنده ی رو اخم شه
باید خودش بزرگ تر از زخم شه
بعد یکی دو سالی این در اون در
غلامی دیزی خورون قنبر
از بغل یه چرخ هندونه
رسید به چرخوندن قهوه خونه
خلیفه ی قلیون مشتیا شد
اومد و رفت قاطی لوطیا شد
صلاه ظهر و عوعوی شبونه
یه مش حسین بود و یه قهوه خونه
یه قهونه ی درست حسابی
راست کار آدم انقلابی
مشتی نگو ختم رفاقت بگو
دیزی نگو طعام جنت بگو
چای نگو آتیش رو یخ بگو
ذغال نگو شعله ی دوزخ بگو
واسه همینا قهوه خونه ش قرق بود
از چپ و راست دود و دم چپق بود
یه عده بیخ گوش قهوه خونه
روزنومه خون بودنو اهل چونه
میتینگای نیمه شبی داغ بود
بحثای ملی مذهبی داغ بود
پچ پچا گوش مش حسینو تیز کرد
گوشاشو تیز کرد و چشاشو ریز کرد
چیزی که تو بچگی کارگر بود
تفنگ دسته نقره ی پدر بود
قیام ستارو به چش دیده بود
بوی خوش باروتو پسندیده بود
بحثای ملی تو دلش اثر کرد
ساده بگم خیال دردسر کرد
روزنومه ها اومد و رفت می کردن
قلپ قلپ صحبت نفت می کردن
مشتی هوادار سیاسیا شد
خودش ذغال گردون لوطیا شد
مشتی اصول مردیو بلد بود
سیبیل چیه پرز کلاش سند بود
میگن سایه ش تو کوچه پن میشه
زمین واسه گرگا دهن میشده
پا می شده یه جمعی پا میشدن
می شسته دست به سینه تا می شدن
سینه سپر کن ِ خلایق بوده
مصدقی تر از مصدق بوده
اما واسه شعله ی بی فیتیله
همین چیزا ریسمون چرب و چیله
برزخیا موش تو کارش دووندن
شبونه قهوه خونه شو سوزندن
ناکسا دست به کار تیزی شدن
پامرغیا صاحب دیزی شدن
زمونه باب میل گرگ هاره
مشتی یه وقت هوا برت نداره
ندیدی شاخ مجلسو شکستن
هر چی درخت بود به گلوله بستن؟
ندیدی اون که کاغذ سوخته س
فرخی یزدی لب دوخته س؟
ندیدی شاه با دشنه های شبگرد
عارف قزوینیو خونه کش کرد؟
ندیدی خون پای فواره رو
میرزاجهلن گیر شیکم پاره رو؟
ندیدی یاس بی نهایت شدن
اونا که صادق هدایت شدن؟
ندیدی دم پرات اجانب شدن
نوکر بی جیره مواجب شدن؟
نه دهخدا نه مم تقی بهاری
بچسب به هل دادن چرخ گاری
بجنبی زیر پاتو سر می کنن
تنگ گلابدونتو پر می کنن
جون غلام میرغضب بی خیال
این همه مشروطه طلب ، بی حیال
دنیا که مشروطه طلب نمی خواد
بنگیه سوخته کش رطب نمی خواد !
کی گفته نور چشمی مردم بشی
دلت می خواد الاغ بی دم بشی
کاسبی و فکرای انقلابی ؟
کجای کاری مرد ناحسابی
اینا که دستشون تو زعفرونه
یه دسته خرگوش تو کلاهشونه
بهت یه چی میگم نگی نگفته
فرفره خوب بچرخه بد می افته
پشت نداری مشتی رو که داری
قرض نداری آبرو که داری
خلاصه مش حسین کلاش قاضی شد
به یه خفه خون راضی شد
کرکره ی دیزی خورنو بستش
فروخته نفروخته فلنگو بستش
رفت که آتیش بیار غوغا نشه
سر و ته کله ش دیگه پیدا نشه
خب روزگار آتیشو یخ می کنه
گرگ بیابونو ملخ می کنه
چه دردی رو باید تحمل کنه
اون که می خواد تو خزه ها گل کنه
عقربه ها با پشت خم گذشتن
گذشت و روزا پشت هم گذشتن
قصه مشتی قصه ی غباره
بعدشو هیچ کسی خبر نداره
یاش بخیر بچگیای دورم
شادی بی هراس گوربه گورم
بدو بدو پابرهنه توی بارون
کرسی پاسوز شب زمستون
نون لواشو مرده خور می کردیم
یه گونیو تا کله پر می کردیم
می بردیمش کشون کشون تا دکه
زیر لبمون حاجی حاجی حاجی مکه
کنار گونیای دسته دسته
یه پیرمرد با دل شیکسته
یه پیرمرد ریش سفید تنها
گم شده تو جهان نون خشکیا
یه شب که رفت رو پشت بوم خونه
واسه خروساش بریزه آب و دونه
رفت توی فکرای بلن بلندش
مچاله شد لب بگو بخندش
دست قضا زمستون بدی بود
رو پشت بوم سفیدی ممتدی بود
بخت بدش تا که بیاد دون بده
خروسای گشنه رو سامون بده
یکدفعه از رو پشت بوم لیز خورد
از اون بالا کله شد افتاد مُرد
کنار نعش پیرمرد تنها
توی حیاط سرد بی اعتنا
خروسا دارن یه بند تک می زنن
شادونه ی برفیو نوک می زنن
یه نعش خسته گوشه ی حیاطه
چشاش به یه نقطه ی دور ماته
برچسب ها: احسان افشاری رادیو تارنا Radio Tarna نیستان دانلود دکلمه شناسنامه