1401/05/06   شعرنو   کدخبر: 1505   نظر: 0   بازدید: 1339   خبرنگار: شمیلا شهرابی چاپ

برگزیده آثار شش شاعر؛

سرشار از سپید تو ام

سرشار از سپید تو ام

شعرهایی از : حمیدرضا بصیرت، آزاده سرلک ، شمیلا شهرابی ، مرضیه شهیدی ، مریم نظریان و فرهاد وفایی




حمیدرضا بصیرت


دیده ای؟

مه را قبل باران 

که چگونه بی تابی می کند

آفتاب را پشت ابر

که بی قرار نباشد

و چادر لای دندان زنی

که از سرنوشت نگوید؟


جمعه های خیابان را چطور؟

با عابران کم حرف

و ساعت شماطه داری که طعنه می زند

به کودکی در خیابان

به مادری که اسفند دود می کند!


من اما دیده ام

گریه های پشت چراغ قرمز را

صدای استخوان کودکی 

در جمعه های خرد کننده 

و هزار زخم در زخم

کشته پشت کشته را

که از سرنوشت می آیند!


**********************************

شمیلا شهرابی



شبیه قله ی آتشفشانم

 که وا مانده ام 

 روی دست دنیا

شبی را  تا صبح  جوشیدم 

 گدازه ها را به قلب خود 

ریختم

هی قل قل، زدم

روی دستان حسرت جان دادم 

شبیه قله ی دماوند

که می جوشد

 اما...خاموش است

 آسمان  هرگز نمی داند

چه داغی در دل دارم

شبیه آن لحظه ی فوران دردم

دود غلیظ 

ابرسیاه سرکش

دشت بی خبر

مست قیلوله ظهر است 

من اما

از غم چون آتشفشان سرکش

درونم غوغای درد های بیشمار است

خیانت

دروغ،

دوری

توامان غمی به جان  دارم

کوهی که 

عاشق دختر نهر است

از گیسوی خشکیده چشمه می ترسد

شبیه آتشفشان سرد و خاموش

که عاقبت  فریاد می زند آتش را

سر کش 

عاصی 

جاری می شود 

نعره می کشد

میسوزاند

هرچه را دم دست است!

**********************************

فرهاد وفایی


بوی نفت می دهد این نان 

پایین نرفته بغض می شود‌

و

رفته رفته

قسمتی از سفره های زیرزمینی می شوم

آنقدر 

که مثل پدرم

از پینه ی دست هایم نفت بیرون بزند ،

بوی نفت می دهد این خانه

و هر سال

به طبقه های پایین تری از پوسته می رویم،

رفته رفته

در عمق نفت گم می شویم

آنقدر

که نفت به استخوانمان برسد ،

مادرم 

وسواس نفت گرفته

راه افتاده

تمام خانه های شهر را نظافت می کند 

و خواهرم

هروز صبح قبل دانشگاه حمام ادکلن می گیرد

که بوی همسایه هامان

بوی تاکسی های محل مان را

با خودش به میان آدم ها نبرد ، 

بوی نفت می دهد این شهر 

دو سوم شهر را همسایه های ما گرفته اند

 که تکثیر می شوند هر روز 

و هر روز 

هر روز  نطفه های نفت 

تخم ریزی می کنند

و روی آنها اسم می گذارند ، 

نطفه هایی که فسیل نشده نفت می شوند

نفت هایی که بی نیاز به چاه 

بی نیاز به صادرات 

سوخت می شوند

دو سوم بدنم را نفت گرفته است 

یک سوم دیگرش را ابزار کار

نفتی۲۷ ساله در حال سوختنم 

دو سوم شهر را همسایه های ما گرفته اند

یک سوم دیگر شهر 

یک سوم شهر نیست 

حجم بزرگی از بخش کوچکی ست که طناب انداخته اند 

نفت می کشند از ما 

نفت 

نفت 

نفت؛

بوی نفت می دهد این کشور

روی نفت خوابیده اید

 آقا... 

**********************************

مریم نظریان


زنی که موهایش را از ته می زند و به جنگ می رود

آیا با دهانی که نام معشوقش را صدا کرده 

فرمان شلیک می دهد؟

با دستی که کودکش را نوازش کرده‌

گلوله در دهان تفنگ می گذارد؟.

گلوله آیا به رویایش اصابت می کند؟

وقتی باد در دهان تفنگ سوت می کشد

و صدای قطاری دور

رویایی ناتمام را با خودش می آورد؟

به زنهای لب مرز فکر می کنم

که چه زود پیر می شوند 

به شادی سربازی که هر روز

موهای سپید زنی را با پرچم صلح اشتباه می گیرد 

به این همه رنگ روی موهام 

که آیا تو را عمیقاً شاد کرده اند؟ 

به ناتوانی زنی که تنها یک دهان دارد

و یک جفت دست

که هر روز می گذارد روی چشم‌های پسرش

و خیابان می گذرند 

از خون هایی که از صورت اشیا می چکند

خون سرخ

خون سپید 

خون سبز

این را پسر کوچکم فهمیده بود 

که خون رنگ های دیگری هم دارد و اینکه ما دچار کور رنگی هستیم را تازه فهمیده‌ام

فهمیده‌ام هر چیزی می تواند نامی غیر از خودش داشته باشد 

مانند سیم های خاردار

وقتی عطر زنی از آنها رد می شود

و دیگر نامشان مرز نیست

فهمیدن اما غمگینم می‌کند

مانند نام تو در دهانم

دست پسرم در جیب تمام لباس هام

 غمگینم می‌کند

 تصویر زنی که در تمام عکس های دونفره

 تنها یک جای خالی ست .

**********************************


مرضیه شهیدی


من برای گریه های شاعرانه

مدتی ست...

بغض دختران انتظار را 

آه کودکان کار را

درد های این دیار را

قرض کرده ام

در گلو نشانده ام

با دهان درد های کهنه حرف میزنم

با دهان بودنی که

مملو از  نبودن است

از پریدنی که سهم هیچ بادبادکی

از رسیدنی که سهم #آرزوی هیچ کودکی

دارم از کودکان و ارتفاع سطل های بی زباله حرف میزنم

از...

بغض مانده در گلوی مردها

از صدای نا امید دوره گردها

دارم از دردها

دردها 

حرف میزنم‌‌‌

ولی چه سود

حرف 

برف نیمه دی است 

از دهان که کوچ میکند

آب میشود

باد میشود

ز یاد میرود.

**********************************

آزاده سرلک

دست‌هایم را که می‌گیری

فراموشم می‌شود فرار کنم از خودم

فراموشم می‌شود گیر کرده‌ام

لای لباس‌هایی که دوخته‌اند برایم


چه فرقی می‌کند حرف‌های پشت سر، 

چهل کلاغ بشوند یا بیشتر

همین که دست‌هایم را می‌گیری کافی‌ست

همین که دیگر دنیایم تنگ نیست

که هوا می‌پیچد دور تنم

و سبک می‌شوم

آنقدر که هیچ جاذبه‌ایی نمی‌کشاندم پایین

و دست هیچ کس به من نمی‌رسد

حتی دست‌هایی که در کارند


چه فرقی می‌کند

فنجان را بار‌ها بچرخانند

اسم‌ات ولی پیدا نشود

همین‌که من رها شده‌ام

 از رنگ‌هایی که مرا پوشیده بودند، کافی‌ست

همین‌که با دست‌هایت شنیده شوم کافی‌ست


بودنت

شبیه به حل شدن شکر دیده نمی‌شود اما

فنجان را شیرین کرده‌

 تو در فال افتاده‌ایی

حتی اگر اسم‌ات خوانده نشود


دست‌هایم را گرفتی

دیگر تنها نیستم

 سایه‌ام را آزاد کردم که برود

برای خودش زندگی کند


**********************************


خبرگزاری شعر ایران


اتمام اشعار/


گالری خبر

اخبار پیشنهادی

برچسب ها: شعر نو خبرگزاری شعر تارنا شمیلا شهرابی فرهاد وفایی حمیدرضا بصیرت شعر خوب مرضیه شهیدی مریم نظریان آزاده سرلک

اشتراک گذاری :

مطالب مرتبط

    نظرات


    لطفا نظرات خود را به زبان فارسی بنویسید و از نوشتن آن با الفبای لاتین خودداری کنید.