1401/12/18   شعر امروز   کدخبر: 1597   نظر: 0   بازدید: 1383   خبرنگار: شمیلا شهرابی چاپ

برگزیده اثر شش شاعر؛

شعر درمان دردهایم است

شعر درمان دردهایم است

شعرهایی از : شهین خجسته نژاد ، مهسا طایری ، امیر یزدان ، محسن نقدی ، مریم عارفانی ، مرضیه رستمی



شهین خجسته نژاد


 ببین! اینبار فنجان تو را چایی نمی‌ریزم! 

تو میخندی و من آه تو را در سینه می‌ریزم 


همیشه رو به رویت می‌نشینم چای می‌نوشم 

دو فنجان، تلخ و شیرین، عشق جای کینه می‌ریزم 


من و تو از اساطیریم، ما افسانه ‌ی عشقیم 

که من این شعر نو در قالبی دیرینه می‌ریزم 


اگر چه قهرمان قصه شهنامه‌ام هستی 

ولی من اشک در تنهایی تهمینه می‌ریزم 


بخار چای داغ و داغ عشق و جاده‌ای در مه 

نمی‌خواهم ببینم! آه در آیینه می‌ریزم... 


مرور خاطراتت گرم خواهد کرد جانم را 

که من کاغذ به کاغذ، شعر در شومینه می‌ریزم 


تو میخندی! نگاهم میکنی! هی... چای هم یخ کرد! 

ببین! دیگر برای عکس تو چایی نمی‌ریزم!!

**********************************

مهسا طایری

بارها و بارها با چشم‌هایم دیده‌ام

آنچه را باید بفهمم بارها فهمیده‌ام


حفظِ ظاهر کردم و چیزی نگفتم از خودم

گریه کردم در خفا،در روبه‌رو خندیده‌ام


مثلِ گنجشکی که ترس از تیر دارد،دائماً

از تنم،از دوستم،از سایه‌ام ترسیده‌ام 


زخم هایم کهنه شد،مرهم چه می‌آید به کار؟

من نه یک‌بار از تو بلکه بارها رنجیده ام 


تو همان مردی که اوّل بار دیده بودمش؟!

صدهزاران بار این را از خودم پرسیده ام


شب به شب در انتظارِ لحظه‌ی برگشتنت

بالشِ جا مانده از عطرِ تورا بوسیده ام


آن قَدَر چشم و دلم سیر است از این زندگی

"شرم دارم پس بگیرم آنچه را بخشیده‌ام"

**********************************

امیر یزدان


بیا بال و پرم بشکن ، من از پرواز می ترسم

در اوج آسمان اما ، دگر از  راز می ترسم


اگر چه حرف خاموش ست اشعاری که میآیند

نگفتم رازهایم را که از همراز می ترسم


((کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها))

لسان الغیب اگر باشم، من از شیراز می ترسم


بفرمان شبی پر خون ، برای کودتاهایت

نه از سردار و فرمانده ، که  از سرباز می ترسم


تماشا کن هزاران دوست در اطراف خود دارم

ولی دیریست بدبینم ، و از دَمساز می ترسم


غبار آلوده شد کارون ، کجا شط و بلم هایت 

هوای سینه بن بست و من از اهواز می ترسم


دمی نوحه ، دفُ و سورنا کمی سنج و نی انبون و

هم از این ربنّا ، از شور و از شهناز می ترسم


به دنیا اعتمادی کرده ام از روی خوشبینی

از این مکاره ی رِند و غلط انداز می ترسم


**********************************

محسن نقدی

تو را یک گوشه‌ از دکانشان کرده‌ند آویزان

و‌ خونت می‌چکد از جیب حاجی‌های بازاری

سر هر تکه‌ات دعواست در بازار و می‌خواهد 

که بفروشد دل خون تو را هم آخرین گاری


نگاه انداختی به کور و کرهای سر میدان

به هر میخی که می‌کوبید تاریخ غروبت را

تو می‌دیدی سرت را توی هر بشقاب که خالی‌ست

تو می‌دیدی دلت را زیر دندان‌های بسیاری


به چشمانت بگو که مرگ نام دیگر رویاست

جوانی‌هات را یک عمر دست‌ و پا زدی در خون

و ایمانت نمی‌دانست دارد «چله» می‌بندد 

دخیلت را به قفلی، تکیه‌هایت را به دیواری


تو آن گنج قدیمی بوده‌ای که گنجه با خود داشت

که روزی با کبوترها خدای بام‌ها بودی

شبی اما بریدی بال‌هایت را لب ایوان 

و سیصد سال، خود را حبس کردی توی انباری


تو را یک روز رقصاندند میدان‌های آزادی

لب نعشت ولی چیزی نبود از آخرین شادی

و دور مرده‌ات گشتند قدری دشمنانت هم

و خندیدند با یاران بی‌مقدار، مقداری


و «شب» با تو سخن می‌گفت ای «صبح» سراسر مه:

جهان تابوت تاریکی‌ست روی دوش شیطان‌ها

در این تابوت تودرتو بگو اصلاً چه می‌خواهی؟

به غیر از زندگی این روزها آخر چه کم داری؟


مسیر از ردپایت خاک خواهد برد یک روزی

کویر از چشم‌هایت آب خواهد خورد یک روزی

فقط باید به شهر کورها ملحق شوی امشب

فقط باید شرافت را درِ این کوزه بگذاری


تمام عکس‌ها از تو خبر دارند... می‌دانی؟

اگر این قفل‌ها دست از تو بردارند، می‌مانی؟

خدای آخرین! تو از همین امروز انسانی

و می‌میری... خودت اما طناب آخرین داری


شبی از گنجه‌ها بیرون زدم... یاد تو افتادم

و پیش خاطرات کهنه‌ات تا صبح لم دادم

صدایت کردم از هر ایستگاه ای آخرین آغوش!

کجای زندگی مُردی؟ کجای خواب، بیداری؟


دلم‌ را گوشه‌ای گم کرده‌ام یا که کسی برده؟

عزیز من در این بازار اما نیست‌... می‌دانم!

که در بازار غوغا بود اما من دلم می‌خواست 

تو بنشینی و غم‌های مرا یک روز بشماری


صدایت کردم و از پیش مردم بی‌صدا رفتم

طنابم را به دنبالم‌ کشیدم هرکجا رفتم

گره زد پس طنابم را به تقدیر خودش چوبی

و خورشید تو هم می‌کرد پشت ابرها زاری


من اما زیر بار شب نرفتم باز... می‌دانی

که خورشید تو را می‌خواستم ای خاک آتش‌خیز!

مرا یک گوشه از خود خاک کن دیگر نمی‌خواهم

که برگردم به بیداری در این کابوس تکراری...



**********************************


مریم عارفانی


در آسمان ماهی نمی بینم ، شاید در این برکه نهنگی بود

شاید سر هر قله ای امشب ، ماهی به قالب پلنگی بود


در آسمان ماهی ماهی نمی بینم ، شاید به چشمان تو بدبینم

یا که شب از چشمانم افتاده ، از زیر آن چشمی که رنگی بود


ماهی به روی تخت جان می داد ، عکس پلنگی روی آن افتاد

شب شاهد فریاد ماهی که ، بازنده میدان جنگی بود


وقتی که ماه از سکه می افتاد ، خود را اسیر مردمک می دید

وقتی که در تور تو می چرخید ، بازیچه چشمان تنگی بود


خورشید رو گردان تر از هر شب ، حاال زمین دور سرش می گشت

تکرار تصویرش در آب افتاد ، اما فقط یک گوی سنگی بود

**********************************

مرضیه رستمی


شعر است در مقابلشان چاره ام هنوز

شمشیرم و تفنگم و قدٌاره ام هنوز


زن های کوچه خنده‌کنان بیخ گوش هم 

می‌پرورند شایعه درباره ام هنوز 


اما نایستاده ام از زندگی  دمی 

پیوسته و مداوم و همواره ام هنوز 


شاید نبود مستحق سنگسارشان

قدیس زنده در منِ بدکاره ام هنوز 


تُنگ دلم شکسته ولی برق می‌زند

چون سینی و سماور و انگاره ام هنوز


پایم اگر شرنگ، روان بوده جای آب  

باغ شلیل های شکرپاره ام هنوز 


در خوابهای روشن من تاب می‌خورند

منگوله های رنگی گهواره ام هنوز 




اتمام خبر /

**********************************


گالری خبر

اخبار پیشنهادی

برچسب ها: خبرگزاری شعر تارنا شعر اخبار شعر شمیلا شهرابی شعر کلاسیک مهسا طایری امیر یزدان محسن نقدی مریم عارفانی مرضیه رستمی شهین خجسته نژاد

اشتراک گذاری :

مطالب مرتبط

    نظرات


    لطفا نظرات خود را به زبان فارسی بنویسید و از نوشتن آن با الفبای لاتین خودداری کنید.