«سادهنگاري» و «سادهانگاري»
نگاهی به شیوع ویروس «سطحینویسی» در شعر امروز ایران
میخواهیم در این یادداشت خیلی صریح و ساده بنویسیم. به دور از تجملات نگارشی. درست مثل موضوعی که قصد داریم در مورد آن حرف بزنیم. نمیخواهیم برای روشن کردن یک بحث یا ذکر مثال برویم سراغ فلسفهی «دریدا» و قرائت او از نگاهِ «هایدگر» به شعرهای «هولدرلین» را واکاوی کنیم یا پای چپِ «ژیژک» را وسطِ معرکه بکشیم و بگوییم طبق نظر وی، مفهوم عبارت «هنر روح دوران است» از «هگل» در فیلمهای «دیوید لینچ» خوانشی «هیچکاکی» از سادهنگاری در ماهیتی پیچیدهانگارانه دارد! نه! نه! این ژستها را میگذاریم برای اهلش! ما بسیار معمولی و بدون طمطراق حرف میزنیم و دکان «اصطلاح فروشی» را تخته میکنیم و بیمقدمه میرویم سراغ موضوع اصلی.
سالهاست موضوع «نحو شعر» مورد مناقشه است و پرسشهای مختلفی در این باره مطرح شده و پاسخهای بیشماری هم بیان شده است. مثلاً این سؤال که آیا مخاطبان سطح شعرِ شاعران را تعیین میکنند یا شاعران باید سطح سلایق و علایق مخاطبان را رقم بزنند؟ یا اینکه اساساً سلیقهی مخاطب مهم است؟ اساساً وجود سبک نوشتاری لازم است؟ یا شاعر باید بدون ورود و پیروی از هیچ سبکی حرف دلش را بنویسد؟ اساساً سبکی بر سبک دیگر یا زبان شعریای بر زبانِ شعری دیگر ارجحیت دارد؟ آیا شعر امروز میخواهد صرفاً خود را به یک «آن» کوتاه تبدیل کند و تأثیری کوتاه بگذارد و برود یا باید اندیشناک باشد و به سمت تأویلهای چندگانه حرکت کند؟ آیا باید به دنبال ساختن و ساختن و ساختن بود یا بهتر است به «کلیشهنگاری» بسنده کنیم و ببینیم بعداً چه میشود؟!
سؤالها بسیار است اما مسألهای اساسی این است که «چه بنویسیم؟» را در اولویت قرار دهیم یا «چگونه بنویسیم؟»
چه نوشتن یا چگونه نوشتن؟ مسألهای مهم که گویی از ابتدای اختراع کلمه وجود داشته و تا ابد خواهد ماند! اینکه دقیقاً این مسأله از چه زمانی شاعران و ادیبان را درگیر کرده است نیاز به پژوهش و تحقیق و تبارشناسی دارد اما در باب این موضوع، اولین مثالی که در ذهن من متبادر میشود از مولاناست؛ مولانا چندین بار در اشعار و نوشتههایش به مسألهی «چگونه نوشتن» اشاره داشته و موضوعِ محدودیتهای نحوی و زبانی را به میان کشانده است. یکی از مهمترین اشارههای مولانا در بارهی الکن بودن زبان و قواعد آن اینجاست: «قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر/ پوست بود پوست بود در خورِ مغز شعرا».
شاید این بیت در نگاه اول فقط موضوعِ محدودیتهای عروضی را در ذهن متبادر سازد اما این بیت لزوماً در مورد وزن و عروض نیست؛ در مورد ساختار است. ساختار متن که «رولان بارت» آن را مجموعهی اجزای درونیِ یک متن تعریف میکند و «میشل فوکو» نام آن را «صورتبندی» مینهد. (قرار نبود از نظریهها و نظریهپردازها حرف بزنم ولی این مختصر را آوردم که بگویم من هم چند جمله از بارت و فوکو و این بزرگواران خواندهام!)
بله! مولانا در بیت مذکور نشان میدهد که با صورتبندیهای محدود و دارای چهارچوب مشکل دارد –مثل اوزانِ عروضی- و این مشکل را با مثال بعدی، به کُلِ زبان تعمیم میدهد: «آدمی مخفیست در زیر زبان/ این زبان پردهست بر درگاه جان». در اینجا اشارهی مولانا کامل میشود؛ با این نظرگاه که قراردادها و محدودیتهایی که در زبان وجود دارد «اندیشه» را محدود میکنند (اندیشه در اینجا شامل این اقلام میشود: احساس، عاطفه، تخیل، معنا، موضوع و صورت؛ یعنی وقتی میگوییم اندیشه، در حقیقت مجموعهی محتوای ذهنی مؤلف در ظرفِ زبان را مد نظر داریم).
از ارجاعات روایی آن که بگذریم به این سخن میرسیم که از آن زمان تا به حال موضوعی که همواره برای شاعران بزرگ مطرح بوده «چگونه گفتن» است. در حافظ، نظامی، سعدی، بیدل، صائب، نیما، شاملو، براهنی و فروغ هم نمونههایی میبینیم که شما را برای یافتن این نمونهها به جناب گوگل ارجاع میدهیم.
اما چرا «چگونه گفتن» مهم است؟ همانطور که میدانید موضوع شعرِ تمام شعرهای تمام شاعران دنیا تقریباً مشترک است؛ چند موضوع اصلی و چند موضوع فرعی داریم؛ عشق، مرگ، زندگی، خدا، هستی، امید، نا امیدی، خیر، شر و چند مورد دیگر. اما آنچه میان شاعران و شعرهایشان تمایز ایجاد میکند چگونگی پرداخت این موضوعات است؛ یعنی همان «چگونه گفتن». حال مسیر یادداشت را به شعر امروز میکشانیم؛ شعری که به واسطهی ضعف و بیتوجهی در «چگونه گفتن» تبدیل به یک «محصول» مبتذل و سطحی شده است. چرا میگویم محصول؟ چرا نمیگویم اثر؟ چون محصول، یک کارکرد مشخص در زمان و مکان و شرایط مشخص دارد. شعر امروز تبدیل به «محصول» شده است چون مبتذل و سطحی است و مبتذل و سطحی است چون «چگونه گفتن» را کنار گذاشته یا اینکه برای آن، تئوریهای دمِ دستی و توجیهناک تعریف شده است. تئوری شعر «ساده» یا «سهل و ممتنع» مهمترینِ این تئوریهاست که در دههی هفتاد توسط شمس لنگرودی و دوستان مطرح شد و گسترش یافت و مورد استقبال طیفی زیادی از شاعران خام و جوانتر قرار گرفت. این تئوری فینفسه تئوری خوبی بود (البته حرف جدیدی نبود و از زمان مولانا مطرح بوده است) اما دستمایهی شاعرانِ کمبهره برای نگارش شعرهای سطحی شد. به عبارتی تئوری شمس لنگرودی پس از دو دهه منشأ تولید محصولاتی سطحی در شعر شده است که نه حرف خوبی برای گفتن دارند نه صورت زیبایی برای دیدن. این امر یک بار دیگر ثابت میکند افراد صاحب تریبون و نامدار نباید هر حرفی بزنند. نمیتوانند روی هوا نظریه صادر کنند و تئوریهای بدون انسجام و بیاستخوان به مخاطبان خام تحویل دهند. حرف زدن و تئوری دادن آسان است اما جمع کردن و هدفمند ساختن آن کار دشواری است و اگر جمع نشود، از آن، آش شلهقلمکار هم در نمیآید چه رسد به جریان شعری!
قصد ندارم سخن را به درازا بکشانم، بنابراین با بیان چند مثال در مورد سادهنگاری و قیاس آن با سادهانگاری در شعر امروز، یادداشتم را به پایان نزدیک میکنم. بگذارید اول مثالی از تفاوت توجه و عدم توجه به «چگونه گفتن» بیاورم و برای این کار، چه کسی بهتر از فروغ فرخزاد؟ شما به این تکه از شعر فروغ دقت کنید:
«و ذهن باغچه دارد آرامآرام
از خاطرات سبز تهی میشود»
حرف فروغ در این تکه از شعر بسیار ساده است! موضوع هم از موضوعاتی است که همه شاعران به آن میپردازند با اینجال «چگونه گفتنِ» فروغ، این حرفِ ساده را تبدیل به یک تکه شعر ناب کرده است (در اوج سادهنگاری). اما اگر یک شاعرِ سطحینویس مثل من میخواست این حرف را بگوید احتمالاً اینگونه میگفت:
«و تمام گلهای باغچه
زرد و پژمرده شدهاند...»
خندهدار است! نه؟! ولی فروغ میگوید: «ذهن باغچه دارد آرامآرام از خاطرات سبز تهی میشود». حالا شما خود ببینید تفاوت ره کز کجاست تا به کجا؟
این مثالِ ساده، فرق اساسی میان سادهنگاری و سادهانگاری است. البته فروغ از ورای سالیان زیادی کوشش و مطالعه و نوشتن به این سادهنگاری رسیده است اما یک شاعر امروزی -ای بسا شاعری معروف- به بهانهی سادهنگاری، هر حرفی را به سطحیترین شکل ممکن مینویسد و به خورد مخاطب میدهد. درد اصلی اینجاست که طیف وسیعی از این مخاطبان، شاعران جوانتر هستند و این راه را در پیش میگیرند؛ بدون آنکه پیچیدگیها و دشواریهای نوشتن و خواندن و ساختن و ویران ساختن و دوباره ساختن را از سر گذرانده باشند.
چند مثال سادهی دیگر از سادهنگاری:
تو گونههایت را میچسباندی
به اضطراب پستانهایم
و گوش میدادی
به خون من که نالهکنان میرفت
و عشق من که گریهکنان میمرد
تو گوش مي دادی
اما مرا نمیديدی. فروغ فرخزاد
***
آفتاب را دوست دارم؛
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را،
اگر می بارد بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خواندهای، خداپرست شدهام. بیژن نجدی
***
من آن سنگم
که دیوانهای
به چاه انداخت. محمد علی بهمنی
***
من نه شاعر بزرگی هستم
نه پادشاهی ستمگر
من پسرِ زنی هستم نزدیک دریا
که دریا را خوب ندید. شمس آقاجانی
***
مادرم میگوید
جای دخترت
پسر آورده بودی اگر
بی گمان
نسلِ گونههای خیسمان
منقرض میشد. رؤیا شاهحسینزاده
***
مرگ
در برابر تو سکوت میکند
و میاندیشد
کاش زندگی بود. شمس لنگرودی
***
چشمهای تو مهربان بودند
دهانت مهربان بود
و گنجشکها واقعاً میآمدند
از گوشهی لبت آب میخوردند. رضا بروسان
***
تو سكوت لابهلای حرفهای منی
از حرفهايم
آنچه نمیگويم
تویی. علیرضا روشن
***
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پس میگیرد
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد. شهرام شیدایی.
برچسب ها: یادداشت هفته شعر مصطفی خدایگان شمس لنکرودی