1403/5/6   شعرنو   کدخبر: 12935   نظر: 0   بازدید: 9039   خبرنگار: سمیه بحرکاظمی چاپ

پوریا پلیکان:کتاب‌های آموزش و پرورش به بدترین شیوه‌ی ممکن تالیف شده‌اند

پوریا پلیکان

پوریا پلیکان از شاعران جوان معتقد است شاعران امروزی در شرایط سخت توانسته اند دستاوردهای بزرگی به دست بیاورند

به گزارش خبرگزاری شعر ایران-تارنا: پوریا پلیکان، متولد 1372 در تهران، از دوران دبیرستان به شعر و ادبیات علاقه‌مند شد و اولین تجربیات شعری‌اش با آثار فروغ فرخزاد و فریدون مشیری بود. در 20 سالگی با دایی خود، بهمن زدوار، به جلسات شعر رفت و با شاعران معاصر آشنا شد. اولین مجموعه شعر او به نام «آن سر این جنازه را بگیر» توسط نشر شانی منتشر شده است. این مجموعه اندیشه‌محور و تصویرمحور است و به موضوعاتی مانند زندگی، عشق، فقر، جنگ و مسائل فلسفی می‌پردازد.او در مصاحبه اختصاصی با تارنا از جهان ادبی خود میگوید:



از چه زمانی به ادبیات خصوصا شعر علاقه‌مند شدید؟


از دوره‌ی دبیرستان این علاقه را در خودم کشف کردم. ادبیات برای من با ترانه آغاز شد.گوش دادن به آثار ترانه‌سرایانی همچون ایرج جنتی عطایی، شهیار قنبری، اردلان سرفراز و یغما گلرویی مرا در عالم خیال و اندیشه فرو می‌برد.

یادم می‌آید که از مسیر مدرسه تا خانه، دستفروشی بساط کتاب پهن کرده بود.هر روز به این کتاب‌ها خیره می‌شدم. اولین کتابی که از آن دستفروش خریدم، دیوان اشعار فروغ فرخزاد بود. بعد دو کتاب از فریدون مشیری خریدم. بعد با دکلمه‌های شاملو آشنا شدم. شاملو برایم جهان تازه‌ای داشت، بزرگ و عجیب بود. آن زمان درک درستی از اشعار این بزرگان نداشتم اما فضای عمومی این شعرها برایم جذاب بود.


بسیاری از شاعران و ترانه‌سرایان هم‌نسل من، شعر را با شاعرانی شروع می‌کنند که از لحاظ زمانی به ما نزدیک‌تر هستند اما برای من شروع شعر با شاعران دهه‌ی چهل اتفاق افتاد. بعدها به کمک دایی خودم، که شاعر هستند، بیشتر با زبان و اندیشه‌ی شعر امروز آشنا شدم و این مسیر به بلوغ دیگری رسید. بهمن زدوار را می‌گویم. در ادامه‌ی مسیر، مطالعه و تجربه‌ی نوشتن برای من ادامه پیدا کرد و تلاش کردم مسیری متفاوت‌تر را برای خودم پیدا کنم.


دغدغه‌ی شما از پناه بردن به ادبیات و سرودن شعر از چه چیزی نشات گرفته است؟


شما هوشمندانه از «پناه بردن» استفاده کردید.من هم چاره‌ای ندارم جز این که از همین زاویه به پرسشِ شما پاسخ بدهم. پیشتر، یک بیوگرافی از خودم نوشته بودم و در پایان گفته بودم که:

«شعر اگر نبود، من موجودی بسیار ضعیف و احمق بودم».


ما فارسی‌زبان‌ها، در شرایطِ ایده‌آلی زندگی نمی‌کنیم. از لحظه‌ی تولد گویی در یک منجلاب می‌افتیم. فقر فرهنگی و مالی در بزرگ‌ترهای ما بیداد می‌کند. چه در مادر و پدر و خانواده و فامیل و اهالی محل، چه در معلم‌ها و مدیر و ناظم مدرسه، چه در رسانه‌های تلویزیونی و روزنامه‌ها و مجلات و...طبیعی‌ست کودکی که در چنین شرایطی رشد می‌کند پر می‌شود از شکست‌ها و تروماهای گوناگون.در ضمن، رشد مناسبی هم نخواهد داشت.

انسانی ضعیف بار می‌آید. انسانی توخالی. من معتقد هستم که شعر مثل یک طناب می‌ماند. من، به عنوان یک نوجوان، در منجلابی از سیاهی این جامعه گیر کرده بودم.شعر برای من طنابی بود که پرتاب شد.به شعر چنگ زدم، شعر من را از این منجلاب بیرون کشید.مرا رشد داد و از انسانی کودن و احمق تبدیل به چیزی کرد که امروز دوستش دارم.مسئله نوعی خودستایی نیست، من نمی‌گویم که من دوست داشتنی هستم. تنها دارم این من را با منی مقایسه می‌کنم که هنوز با شعر آشنا نشده بود.


ادبیات طنابی‌ست که از گذشته‌ها به دست ما می‌رسد. این طناب را چه کسی برای نجاتِ ما فرستاده؟ حافظ؟ فروغ؟ سهراب؟ شاملو؟ داستایوفسکی؟ کامو؟ سعدی؟ نمی‌دانم انتهای طنابی که برای شما ارسال شده به دست کیست.


اما به هر حال، انتهای این طناب به دست بزرگان است و برای ما فرستاده می‌شود تا نجات پیدا کنیم. انتهای این طناب هرچه باشد به دست انسانی‌ست که دنیا را آزموده و احتمالن امروز در قیدِ حیات نیست. انگار این طناب را اگر ادامه بدیم به دنیای مردگان می‌رسیم. اما نه مردگان مُرده، به «دنیای مردگان جاوید» می‌رسیم.


بسیار دیده‌ام اشخاصی که به سمت ادبیات می‌آیند، افرادی شکست خورده هستند و ادبیات پناهگاهی می‌شود برایشان. ادبیات به صورت عمیقی می‌تواند باعث رشد شخصی هر انسان شود. 



چند دفترشعر دارید و بازخورد ومخاطبان نسبت به شعرهای شما چگونه است؟


دو کتاب شعر منتشر شده دارم به اضافه‌ی یک کتاب تحلیلی درباره‌ی سهراب سپهری. در مجموع راضی کننده نیست. این که برخی دوستان لطف دارند و می‌خوانند باعث خوشحالی‌ست. اما وضعیت شعر در ایران گریه‌آور است.

کتاب‌های آموزش و پرورش به بدترین شیوه‌ی ممکن تألیف شده‌اند و هیچ‌گونه علاقه‌مندی‌ای در افراد جامعه نمی‌توانند ایجاد کنند. در کارگاه‌های من، گاهی پیش می‌آید هنرجویانی که کارشناسی ارشد یا دکترای ادبیات دارند حضور داشته باشند.

به طور معمول با انسان‌هایی رو به رو می‌شوم که حتا غلط‌های املایی دارند، ساده‌ترین اصول نگارش را بلد نیستند و همین عزیزانی در حال تدریس در دانشگاه‌ها هستند. حالا از این موضوع که بگذریم، هیچ چیزی از ادبیات مدرن نمی‌دانند.

این همه کتاب و مقاله درباره‌ی شعر معاصر نوشته شده، اما هیچ درکی از ادبیات پس از نیما ندارند. یکی از دوستانی که، با مدرک دکترای ادبیات، در کارگاه‌هایم حاضر بود، پس از سه ماه، به من گفت: «من تازه فهمیدم که هیچ چیز از ادبیات نمی‌دانستم».

شما تصور کنید، خب مردم جامعه در فضای آموزشِ عمومی با چه ادبیاتی مواجه می‌شوند؟ با ادبیاتی که هیچ ربطی به زندگی‌شان ندارد. در هیچ جای زندگی‌شان کارآمد نیست!


«الهی آن دِه که آن بِه»

خنده‌دار است! این سطر کجای زندگیِ انسان امروز می‌تواند باشد؟ در نتیجه مردم جامعه شعر را بی‌فایده می‌بینند و به ادبیات علاقه‌ی کمتری نشان می‌دهند. چون ادبیات مدرن از رسانه‌های حاکم بر مردم حذف شده است. سخنی از شاملو در کتاب‌های درسی نیست.


حتی سهراب بسیار محدود است و به اندیشه‌اش نمی‌پردازند. نیما هم لابد چون با رضاشاه مشکل داشته، فقط به همین دلیل دو شعر در تمام طول تحصیل از نیما وجود دارد.آن هم بی‌آنکه درک درستی از شعر به دانش‌آموز بدهند.


مسئله‌ی بعدی هم، هزینه‌های بالای زندگی و کتاب‌هاست که در سال‌های اخیر باعث شده مردم کمتر کتاب بخرند. حق هم دارند! با این هزینه‌ی سرسام‌آور زندگی همین که از صبح تا شب آدمی جان بکند و در انتها بتواند خرج خورد و خوراکش را جور کند، هنر کرده است.


کدام یک از شعرهایتان برای شخص خودتان ارجح تر هست و دلیلش را هم برای مخاطبان ما بیان کنید؟


به طور معمول شعرهایی را که به لحاظ تکنیکی غنی‌تر هستند بیشتر دوست دارم.بعضی وقت‌ها هم از نوشتن شعرهای جدید و کشف استعاره‌های تازه ذوق زده می‌شوم و شعرهای جدیدم را بیشتر دوست می‌دارم.اما در مجموع یک شعر نمایشنامه‌ای بلند دارم که با نام «حفره‌ها» و «آبان ۹۸» منتشر شده، این شعر را بسیار دوست دارم. شعری‌ست واقعی و رنجی‌ست ملموس. در جایی از این شعر نوشته‌ام:امروز شاعر با واژه‌ها چه می‌کند

جز تلاشی برای به بند کشیدن سطرها؟


قسم به انتحار

قسم به پوستی که می‌سوزد و

مچاله می‌شود

قسم به کارگرانی که

از لوله‌های نفت حلق‌آویز شده‌اند:

«آتش همیشه مهربان نیست»


و من این سطرها را

با طنابی به بند کشیده‌ام

که از دور گلوی کارگران باز کرده‌ام


در این شعر، حال شاعری درمانده در مقابل یک رنج بزرگ و عمومی قابل مشاهده است.



درباره ی انتالوژی شعر امروز چه دیدگاهی دارید و همچنین وضعیت شعر جهان را چگونه ارزیابی می کنید؟


زحمتی که شاعران هم دوره‌ی من می‌کشند، خارق‌العاده و شگفت‌انگیز است. بی‌هیچ امیدی برای به دست آوردن چیزی کار می‌کنند. فقط برای عشق به ادبیات و عشق به شعر و عشق به اندیشیدن.


شاعر همزمان که معدن است، معدنچی هم است. می‌توانیم این جمله را برعکس هم بگوییم. شاعر همزمان که معدنچی‌ست، معدن هم است. شاعر به درونِ خودش فرو می‌رود و تمام رنج‌ها را به جان می‌خَرَد تا ارمغانی برای مردم پیدا کند.


شاعران هم دوره‌ی من بی‌آنکه دستاوردی داشته باشند برای ادبیات جان می‌کنند و شعرها و کتاب‌های خوبی هم خلق می‌کنند و همچنان تن به سلطه نمی‌دهند.


کتاب‌هایشان بسیار محدود چاپ می‌شود.دستاورد مالی‌ای کسب نمی‌کنند و همچنان درویش‌وار به راهشان ادامه می‌دهند.با این حال جلوی چشممان می‌بینیم که فلان شاعر که شاعری‌ست معمولی و با تیمِ رئیس جمهور به نیویورک می‌رود، کتاب‌هایش تیراژ به تیراژ با بودجه‌ی ملت چاپ می‌شود. یا فلان شاعر که دست به پاچه‌ی هرکَس و ناکَسی بُرده می‌تواند بشود رئیس فلان مرکز فرهنگی یا ادبی.


اخبار پیشنهادی

برچسب ها: پوریا پلیکان خبرگزاری شعر تارنا شعر شعر سپید آن سر این جنازه را بگیر

اشتراک گذاری :

مطالب مرتبط