برگزیده اثر شش شاعر؛
خبرگزاری شعر ایران-تارنا:
اسماعیل رعیت پیشه
قرار نبود تصویرت
کنار پنجره
جغرافیای خانه را بهم بریزد
قرار نبود هر سال اسفند
تاریخ شهر را عوض کنی
که چهارشنبه سوری ها
این همه به چشم بیاید
قرار نبود جای پایت روی فرش
میدان مین باشد
و من
بی دست
بی پا
سینه خیز تا شعله های داغ اجاق گاز
نبودنت را درد بکشم
یک روز که برگشتی
تراس تاریک اتاق پشتی را
باز بگذار
تا اگر دوباره کبوتر شدم
برگردم
بنشینم روی نیمکت چوبی
و سیگار بکشم نبودن هایت را
یادم رفت بگویم
اخبار هواشناسی را دنبال نکنی
من اندازه ی تمام فصل های پر باران
تو را گریه کرده ام
مثل بهار
که همیشه بارانش
بی هوا باریده
بی ابر باریده
بی چشم باریده
مدیون لب هایم نیستی
اما این حجم از دلتنگی را
بوسه برایم پست کن
من هر شب قبل خواب
به مُرده ای فکر می کنم
که دست هایش از بوسه های تو قرمز شده است...
*******************************************
سولماز نعمتی
جاده فراموش می کند
در کدام بهار
عاشق شدی
و از کدام عبور برگشتی.
جاده فراموش می کند
درختان فراموش می کنند
با جنازه های تیربرق ها
چند بار اعدام شدی.
و من
هنوز از خود میپرسم
بهار را آیا
در جیب های پیراهنش
رها کرده بودم
که اینگونه
فراموشش شدم!
*******************************************
محسن بیدوازی
کودکان
ناخواسته خوشحالند
مثل روزهای اول یک انقلاب
زنان ناخواسته خواستنی اند
و مردان!
نگاه کن ،
مردی که از کتابخانه بر می گردد
ناخواسته غمگین است
دزدی که فیروزه ی سینه
آن دختر را دزدید
ناخواسته تکه ای از زیبایی اش کم کرد
و خبر جنگ و گرسنگی
ناخواسته حقوق مجری اخبار را می دهند
از ساختمانی که ناخواسته زندان شد
تا جشنی که ناخواسته عزا
از چاقویی که بدون تقصیر
دستی را بُرید
تا راهی که به ناچار
به چاه ختم می شود هم که
بخواهیم بگذریم
بگو
بگو این به دنیا آمدن اتفاقی را
باید کجای دلمان بگذاریم.
*******************************************
منیره حسینی
کروکی جنازهاش را خودم کشیدم
پیراهن خونیاش را خودم شستم
و کبودی آن شب ابدی را
از کبودی مردهاش من جدا کردم
چرا هرچه جنازهها را میشمارم
به آنها اضافه نمیشوی
و آدمهایی که از تو حرف میزنند
هرگز تو را ندیدهاند
نامت را باخودت
از ذهنها بیرون بردهای
گورستان را از گورت
و طوری ناپدید شدهای
که عیسی از صلیب
*******************************************
آذین جهاندیده
در جمعیتِ تنهایی ام
زنان زیادی زندگی میکنند
بیست و چهارسالِ نوری ست
جنازه ی کوچکم را
قبل از ساعت هشت
به دل سردِ خانه میرسانم
تا دلگرم باشم که زن هستم
تا از زنانگی چیز زیادی بدانم
اما ندانم
پاهایم در کدام کوچه جاماند
وقتی از زندگی فرار میکردم
یا چشمهایم
که در هیچ آینه ای پیدایش نیست
من همیشه زن خوبی بوده ام
و دستهای ظریفم
بیش از آنکه زبری دستانت را نوازش کند
پیازهارا رنده کرده
دستهای من فقط پیاز خوب رنده میکند
و روی تکه پاره های خودش اشک میریزد
مزه ی لبخندهای کارخانه ای
همیشه دلم را میزد
من یک دختر خانگی ام
که خوب میدانم
این شعرها از دهانش گنده تر است...
*******************************************
عاتکه صفالومنزه
هر چه بالاتر میروی
کوچکتر می شوم در نگاهت
انقدر کوچک که دیده نمیشوم
شبیه نقطه ای
در انتهای دوستت دارم.
و باد
که تنها کسی است
حرف هایم را به گوش تو می رساند
روسری ام را بر می دارد
تا موهایم
زیبایی ام را هاشور بزنند
تا تو را
در پشت میله میله ی زندگی ام ببینم
..
اتمام خبر/
برچسب ها: منیره حسینی شعر نو خبرگزاری شعر اخبار شعر سایت شعر اسماعیل رعیت پیشه سولماز نعمتی محسن بیدوازی آذین جهاندیده عاتکه صفالومنزه