1400/04/25   شعر امروز   کدخبر: 1300   نظر: 0   بازدید: 19730   خبرنگار: مصطفی خدایگان چاپ

سید مهدی موسوی : از من، فقط نام من، برای من مانده؛ مابقی در ادبیات حل شده است/ خلقت غزل پست‌مدرن ضرورت زمانه بود

سید مهدی موسوی : از من، فقط نام من، برای من مانده؛ مابقی در ادبیات حل شده است/ خلقت غزل پست‌مدرن ضرورت زمانه بود

سید مهدی موسوی شاعر و نویسنده پیشرو معاصر بعد از سالها به پای میز گفتگوی اختصاصی  با تارنا نشست و از جهان ادبی خود  سخن گفت.

به گزارش تارنا - گمانم نیازی نباشد در مورد شخص «سید مهدی موسوی» در این مقدمه توضیحی آورده شود چرا که هر توضیحی در مورد او، تکرار متن مصاحبه در مقدمه است. می‌خواهم در این مقدمه صرفاً درباره‌ی خود مصاحبه نکاتی را بیان کنم؛ سید مهدی موسوی از معدود شاعران زنده‌ای است که طیف‌های مختلف مردم او را می‌شناسند. بخش زیادی از این شناخت برمی‌گردد به آثار او و بخشی دیگر، حواشی و مسائلی که در سال‌های آخر حضورش در ایران برای او پیش آمد. ما در قسمت اول این مصاحبه به بخش اول، یعنی آثار و زندگی ادبی سید مهدی موسوی پرداخته‌ایم. در این بخش، مصاحبه‌ای نسبتاً یک‌طرفه را به اشتراک گذاشته‌ایم که در آن، موسوی در مورد خودش، شعرهایش، زندگی‌اش و جریان غزل پست‌مدرن سخن می‌گوید. در واقع تریبون را دست موسوی داده‌ایم تا بعد از هفت سال سکوت خبری، خودش را مفصلاً توضیح دهد. در بخش‌های بعدی مصاحبه که طی روزهای آینده منتشر خواهد شد گفتگوی ما به سمت مسائلی از قبیل ترانه، موسیقی، جریان‌های شعری ایران و در نهایت باز هم بحث غزل پست‌مدرن (این‌بار با رویکردی انتقادی) خواهد رفت. بخش نخست گفتگوی «تارنا» با سید مهدی موسوی پیشِ روی شماست.


با شخص سید مهدی موسوی شروع می‌کنیم؛ او کیست و چگونه خود را تعریف می‌کند؟



نمی‌دانم در مورد سید مهدی موسوی چه بگویم! همه‌ی هنرمندان، یک زندگی شخصی و یک زندگی عمومی دارند. زندگی شخصی من یک‌سری چیزهای پیش پا افتاده و یک سری خاطرات است. اما بخشی که برای مخاطب مهم است و ارزش گفتن دارد، آن جایگاهی است که من در ادبیات و هنر دارم و کارهایی است که در این حوزه انجام داده‌ام و من شخصاً هرگز خود را از این بخش از زندگی‌ام جدا نمی‌دانم. یعنی زندگی شخصی‌ام را در راستای چیزی می‌دانم که شخصیت مهدی موسویِ هنرمند و شاعر را شکل داده است. اگر بخواهم خلاصه بگویم، سید مهدی موسوی یک شاعر، داستان‌نویس، معلم و یک منتقد ادبی است. زندگی من اینگونه بوده و هست؛ صبح از خواب بیدار می‌شوم و تا وقت خواب، هر کاری که می‌کنم در خدمت ادبیات و هنر است. در خدمت آن چیزی است که عاشقانه دوستش دارم.



شما صبح تا شب شعر می‌گویید و داستان می‌نویسید و مدام درگیر ادبیات و هنر هستید؟!


نه! ولی هر کاری که می‌کنم در راستای ادبیات و هنر است. مثلاً فیلم می‌بینم تا برای کارهای ادبی ایده بگیرم، کتاب می‌خوانم تا برای کارهای ادبی ایده بگیرم، آثار دوستان جوان‌تر را نقد می‌کنم تا به ادبیات خدمت کنم، در شبکه‌های اجتماعی فعالیت می‌کنم تا رسانه‌ای برای انتقال آثار ادبی به مخاطب داشته باشم. در واقع هیچ بخشی از زندگی من هدفی شخصی را دنبال نمی‌کند. کم پیش آمده که بیدار شوم و بگویم امروز می‌خواهم بدون اینکه به اهداف هنری و ادبی فکر کنم از روزم لذت ببرم! جاهایی مجبور شده‌ام به چیزهایی تن دهم که غیرادبی و غیرهنری بوده –مثل تحصیلات دانشگاهی‌‌- اما یا سعی کرده‌ام آن چیزها را با ادبیات و هنر سازگارشان کنم یا در خدمت برنامه‌های بلندمدتم بوده‌اند. مثلاً من دکترای داروسازی گرفته‌ام تا بتوانم شغلی با درآمد ثابت داشته باشم و بدون فشار اقتصادی و از دست رفتن استقلال فکری‌ام، به ادبیات و هنر بپردازم.



اگر روزی برسد که ناچار به جدا شدن از این سبک زندگی شوید، مهدی موسویِ آن روز را چگونه می‌بینید؟



اگر روزی فکر کنم نمی‌توانم بنویسم و برای ادبیات و فرهنگ کشورم و حتی جهان مفید باشم، نمی‌دانم آیا آن روز انگیزه‌ی غذا خوردن خواهم داشت یا نه؟! آیا انگیزه خواهم داشت که شب به رختخواب بروم و بخوابم یا زندگی‌ام را تمام می‌کنم؟! نظر من به دومی نزدیک‌تر است! سید مهدی موسوی آدمی است که خود را از هنر و ادبیات جدا نمی‌داند. البته او هم مثل همه‌ی آدم‌‌ها مجبور است به یک‌سری چیزهای پیش پا افتاده‌ی روزمره تن بدهد ولی اول اینکه تا جای ممکن تلاش کرده‌ است تمام اینها را با ادبیات و هنر سازگار کند و از تمام این روزمرگی‌ها در راستای تجربه‌ی زیستی برای آفرینش هنری بهره بگیرد. دوم اینکه از آن مقدار که برای زنده بودن لازم است بیشتر کار نکند؛ دنبال خرید خانه و ماشین و این مسائل نباشد، دنبال روابط جنسی متعدد، خوش‌گذرانی و مهمانی و روابط با فامیل و امثالهم نباشد.
من همواره سعی کرده‌ام آن منِ شخصی‌ام را قربانی کنم، نه به نفع ادبیات و هنر -مِنّتی بر سر ادبیات و هنر نمی‌گذارم- بلکه به نفع خودم، چون خودم از این زندگی لذت می‌برم. خودم از هر چیزی که مربوط به ادبیات و هنر باشد لذت می‌برم. خودم از همین رنجی که برخی مواقع بر دوش می‌کشم لذت می‌برم. این خودی که وجود دارد، به بخشی از هنر و شعر و ادبیات تبدیل شده و دیگر، آن خود، اهمیتی ندارد.



حال که سید مهدی تبدیل به بخشی از هنر و ادبیات شده، به چه جایگاهی در این جهان رسیده است؟ کجای هستی قرار دارد؟



من خیلی وقت‌ها از اینکه بچه‌های داخل ایران بر سر شعر و جریان‌سازی‌ها و نام‌ها و این مسائل مجادله می‌کنند و وارد حاشیه می‌شوند، خنده‌ام می‌گیرد! چراکه وقتی به ادبیات معاصر جهان و بازتاب ناچیز ادبیات فارسی در آن فکر می‌کنم، می‌بینم در این فضای بزرگ، ما هیچ جایگاهی نداریم. مخاطبان جدی شعر و ادبیات در جهان، به ندرت شاعران بزرگ معاصر ما مثل فروغ و شاملو و اخوان و نیما و سهراب را می‌شناسند! تازه من از شعرای معروفمان مثال زدم؛ مطمئن باشید که هیچ‌کدام حسین منزوی را نمی‌شناسند -که در کشور ما یک غزل‌سرای بزرگ تلقی می‌شود. نکته ای که وجود دارد این است؛ ما مورچه‌ای هستیم که از آن بالا اصلاً دیده نمی‌شود، بنابراین نباید خودمان را خیلی بزرگ تصور کنیم!
اما آن چیزی که من هستم، آن چیزی که باید باشم و چیزی که باید برای آن تلاش کنم این است که وظیفه‌ی خودم را در قبال توانایی و استعدادی که دارم انجام دهم؛ وظیفه‌ی من شعر گفتن و داستان نوشتن برای کسانی است که آثارم را دوست دارند. دست جوان‌ها را بگیرم و کمکشان کنم. نسل بعدی ادبیات را تربیت کنم و خودم را مضایقه نکنم و همیشه دیگران را بر خودم مقدم بدانم. این وظیفه‌ای است که من دارم. نمی‌شود این وظیفه را همه جا با صدای بلند داد زد؛ با اینکه در ظاهر تصویری از خودپسندی و غرور تداعی می‌کند اما حقیقتاً خودپسندی و غروری در آن نیست. نه من، حتی یک شاعر و نویسنده مبتدی و جوان هم همین وظایف را دارد. او هم در سطح و اندازه‌ی خود وظیفه دارد در قبال استعدادش و موهبتی که به او داده شده تلاشش را بکند و وظیفه‌اش را در اجتماع به جا آورد. اگر همه‌ی ما یاد بگیریم و بتوانیم زندگی چند نفر از اطرافیان خودمان را تغییر دهیم و تغییری در نگاه آن افراد ایجاد کنیم، موفق شده‌ایم و بخشی از وظیفه‌ی خودمان را انجام داده‌ایم. نگران نباشیم که مثلاً شش هفت نفر تعداد زیادی نیست! اگر مهدی موسوی در تمام عمرش زندگی ده نفر را تغییر دهد و هر کدام از آنها هم زندگی ده نفر را تغییر دهند و آنها هم ده نفر، این «ده» به‌زودی به توان پنج و شش می‌رسد و چند دور که از این زنجیره بگذرد جمعیت ایران تغییر کرده و بعد هم جمعیت جهان تغییر می‌کند. مهم این است که این زنجیره و این روابط و این درختی که شاخه شاخه می‌شود، قطع نشود. من این کار را وظیفه‌ی خودم و جایگاه خودم می‌دانم و از جهان و زندگی، غیر از این چیزی نمی‌خواهم و نخواسته‌ام.






اگر بخواهید درباره‌ی شعر خودتان صحبت کنید چه تعریفی ارائه می‌دهید؟ شاید برای خیلی‌ها سؤال باشد که شما چگونه شعر می‌گویید و ابیات شما چگونه جفت و جور می‌شوند؟!



من می‌گویم که شعر، جمع استعداد ذاتی و مطالعه و پشتکار و تخیل و تمام اینها است. چیزهایی که در ضمیر ناخودآگاه جای می‌گیرند و بعد با تربیت و آموزشی که شما به ضمیر خودآگاهتان داده‌اید و تلفیق خودآگاه و ناخودآگاه، اثری هنری شکل می‌گیرد. شعرهای من از غیب نمی‌آیند! از بالا نمی‌آیند بلکه من یاد گرفته‌ام چگونه شعر خوب بگویم. استعداد و هوش آن را داشته‌ام و سی چهل سال برایش زحمت کشیده‌ام. من از بچگی شعر و داستان خوانده‌ام و هزاران ورق را سیاه کرده‌ام. آنهایی که می‌گویند شعر هدیه‌ی خدایان است و از بالا می‌آید و... به نظر من اصلاً با خودشان صادق نیستند. اگر شعر از بالا می‌آید چرا شعرهایی که من در ده سالگی گفته‌ام یک مشت مزخرف هستند و شعرهایی که در چهل سالگی گفته‌ام شاهکارند؟! این تفاوت از کجا نشأت می‌گیرد؟ طبعاً این ما هستیم که با پشتکار و صیقل زدن، شعر را شعر می‌کنیم وگرنه همه‌ی شاعران، با استعدادی کمی کمتر و کمی بیشتر می‌توانند چیزهایی بنویسند. همه‌چیز به تلاش شبانه‌روزی ما بستگی دارد. ما زندگیمان را قربانی می‌کنیم تا یک کار ادبی خوب شکل بگیرد. من بیست سال پیش در یک سخنرانیِ دانشگاهی گفتم حتی اگر کسی استعداد بسیار بالایی در شعر داشته باشد ولی پشتکار نداشته باشد به جایی نمی‌رسد. اگر یک شاعر با ضریب هوشی متوسط یا متوسط رو به پایین باشید اما پشتکار بالا داشته باشید شاعر خوبی می‌شوید. اما اگر شاعر با استعداد و نابغه‌ای باشید و پشتکار بالایی هم داشته باشید شاعری عالی می‌شوید. جریان‌ساز می‌شوید. شاعری تأثیرگذار در ادبیات این سرزمین می‌شوید. در ردیف حافظ و سعدی و مولانا و خیام قرار خواهید گرفت. آن استثناها کسانی بوده‌اند که هم پشتکار، هم نبوغش را داشته‌اند اما متأسفانه تعدادشان کم است.


شما کدام‌یک از اینها را داشتید و چه مسیری را طی کردید؟



من هوش و استعداد داشتم ولی با زحمت و تلاش به اینجا رسیده‌ام. اگر این تلاش شبانه‌روزی و استمرار نبود شعرهای من جز مشتی خزعبلات نبود. شعرهای کودکیِ من هست و می‌توانیم منتشرشان کنیم و بخندیم! کاری که من کردم این است که به اطرافم خوب نگاه کرده‌ام. حرف‌های دیگران را خوب گوش کرده‌ام، تفکر و تجربه کرده‌ام و نسبت به جهان پیرامون خودم بی‌تفاوت نبوده‌ام. مهم‌ترین عامل، مطالعه و تفکر و تغییر است. من به خودم نگاه انتقادی داشتم. متأسفانه بسیاری از دوستانِ ما سال‌‌ها می‌گذرد و زبان شعری و جریان شعری آنها هیچ تغییری نمی‌کند. فضای ادبی و اندیشه‌ی آنها تغییری نمی‌کند. دچار جمود شده‌اند؛ نوعی مردگی و بن‌بست. من، بد یا خوب تلاش کرده‌ام که رودخانه‌ای جاری باشم.



و آیا رودخانه‌ای جاری شده‌اید؟ این رودخانه سرچشمه‌اش کجاست و به کجا می‌ریزد؟


شاید این رودخانه به مرداب بریزد ولی خودش نمی‌خواهد مرداب باشد؛ می‌خواهد حرکت کند؛ حرکت کردن راز موفقیت است. یادم نمی‌رود کتاب «پر از ستاره‌ام اما...» را در سال 76 به اتفاق دو تن از دوستان خوبم چاپ کردم و با استقبال خوبی روبرو شد ولی بعد سعی کردم با وجود تمام پس‌زدن‌های جامعه‌ی هنری و موضع‌گیری‌های تند، کتاب «فرشته‌ها خودکشی کردند» را منتشر کنم. در ابتدا بخشی از مخاطبان و هنرمندان آن را پس زدند اما بعد از چند سال به‌عنوان یکی از کتاب‌های جریان‌سازِ ادبیات معاصر شناخته شد. آن کتاب به اثری تبدیل شد که جریان غزل پست‌مدرن را به راه انداخت. اما بعد از این موفقیت، وقتی خواستم کتاب‌های بعدی‌ام را چاپ کنم سعی کردم کتاب فرشته‌‌ها خودکشی کردند را تکرار نکنم و چیزی بنویسم که متفاوت از آن باشد و تجربه‌ی دیگری داشته باشم. گاهی هم البته ناموفق بودم و احساس کردم آن تجربه‌ی جدید، تجربه‌ی خوبی نیست ولی حداقل خودم را تکرار نکردم.

در این کار چقدر موفق بوده‌اید؟ در این تغییر و تفاوت و عدم تکرار.


من از هیچ شعر و هیچ کتابی شماره‌ی دوم آن را منتشر نکرده‌ام. اگر به کتاب‌های من نگاه کنید تقریباً هیچ‌یک از کتاب‌هایم از لحاظ تکنیکی و مضمونی و حتی از لحاظ اوزان و قالب‌های استفاده شده، شبیه به هم نیستند چون احساس می‌کنم باید در زمینه‌ی جهان‌بینی تغییر کنم و کشف کنم و همین‌طور هم بوده است. من سی سال قبل، عقاید بسیار متفاوتی داشتم اما سعی کردم همواره تفکر کنم، خودم را نقد کنم، تجربه کنم و مهم‌تر از آن، شب و روز کتاب بخوانم تا به افق‌های بیشتری دست بیابم. امروز هم عقاید خودم را دارم ولی شاید دو سه سال دیگر، این عقاید را نقد کنم و بگویم من اشتباه کرده‌ام! اگر از اشتباه کردن نترسیم هیچ‌وقت دچار آن جمود و سکون نمی‌شویم.
بخشی از جفت و جور شدن کلمات و ابیات من به‌خاطر همین تلاش و تغییر و تمرین زیاد است. به‌خاطر این است که من هزاران صفحه سیاه کرده‌ام و آن‌قدر تمرین و تکرار داشته‌ام تا در همان قدم اول، مثلاً وزن ملکه‌ی ذهن من شود یا به انواع تکنیک‌های شعری یا فرم‌‌ها و کارهای زبانی مسلط شوم. شما فقط شعرهایی را که منتشر شده‌اند می‌بینید. برای هر شعری که منتشر شده، ده‌ها شعر سروده شده که منتشر نشده است و به سطل آشغال ریخته می‌شوند.
بخش دیگر هم این است که من علاقه و استعدادش را داشتم. به یاد دارم در چهار پنج سالگی که بچه‌های دیگر تفنگ‌بازی و ماشین‌بازی می‌کردند و دنبال هم می‌دویدند، من برای عروسک‌هایم داستان می‌گفتم. من اولین داستان زندگی‌ام را زمانی نوشتم که هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. کلاس سوم ابتدایی بودم که اولین رمان زندگی‌ام را نوشتم! کسی که برای تولدش به‌جای اسباب‌بازی، از مادرش کتاب می‌خواست، طبیعتاً علاقه و استعداد ذاتی دارد.



از غزل پست‌مدرن صحبت کردید؛ چه فرایندی در ذهن و شعر شما طی شد که به غزل پست‌مدرن رسیدید؟ چطور به این نتیجه رسیدید که قالب‌های کهن شعر فارسی در عین محدودیت‌هایی که دارند می‌توانند پست‌مدرن هم باشند؟


بحث در مورد غزل پست‌مدرن بسیار مفصل است و نمی‌توانم پس از گذشت بیست و چند سال، اتفاقات آن زمان را به‌طور کامل تجزیه و تحلیل کنم اما به‌طور کلی می‌توانم بگویم شاید ما مسیر را برعکس طی کردیم؛ یعنی اول غزل پست‌مدرن نوشتیم و بعداً آنها را تحلیل کردیم و فهمیدیم که اینها غزل پست‌مدرن هستند!

به نظرم برگردیم و از اول ماجرا شروع کنیم؛ جرقه‌های غزل پست‌مدرن از کی و کجا زده شد؟


میانه‌های دهه 70 بود و بسیاری از دوستان که مثل من در فضای نئوکلاسیک کار می‌کردند سعی داشتند فضایی جدید در ادبیات باز کنند. آن زمان غزل نئوکلاسیک بسیار رواج داشت و جریانی ایجاد شده بود که به اشتباه «غزل فرم» خوانده می‌‌شد ولی امروزه با نام «غزل روایی» از آن یاد می‌شود که به نظرم عنوان درست‌تری است؛ غزل‌هایی که دارای روایت و ساختار عمودی بودند و در بعضی از آنها فضاهای سورئال به چشم می‌خورد.

شما هم غزل روایی کار می‌کردید؟


من هم تجربه‌هایی در این جریان داشتم اما از بنیان‌گذاران آن نبودم. چندی بعد احساس کردم این نوع شعر ایرادهایی دارد. درواقع به این نتیجه رسیده بودم که غزلِ آن روزها مثل خانه‌ای کلنگی است که ما مرتباً برایش طاق رومی می‌زنیم و آن را گچ‌بری می‌کنیم و لوسترهای زیبا به سقف‌هایش می‌آویزیم، اما از ریشه دچار مشکلاتی است و باید -نسبت به جریان غزل فرم- تغییراتی اساسی‌تر بکند. این مسأله همزمان شده بود با سال 76 و روی کار آمدن دولت آقای خاتمی؛ کتاب‌های بسیاری در زمینه‌های فلسفه و نقد ادبی مجوز می‌گرفت و منتشر می‌شد. جو عمومی مثبتی در فضای دانشجویی و نسل جدید به‌وجود آمده بود و در عین حال همزمان شده بود با دورانی که شاگردان کارگاه «دکتر براهنی»، شعر آزاد زبان‌گرا کار می‌کردند و این جریان در کشور به یک همه‌گیری رسیده بود.
در چنین فضایی شما از همه طرف تغذیه‌ی فکری می‌شوید و غزل‌هایی می‌نویسید که شبیه به شعرهای آزاد زبان‌گرا هستند اما موزون و مقفا. شعرهایی می‌نویسید که با ساختار غزل‌هایی که تا آن زمان نوشته می‌شد تا حد زیادی بیگانه است و سپس می‌بینید در اطراف شما، کسانی دیگر هم هستند که در این فضا و فضاهای مشابه در حال تجربه‌کردن هستند؛ سپس تحقیق می‌کنید و متوجه می‌شوید که در تاریخ ادبیاتمان هم اشعاری داشته‌ایم که از این تکنیک‌‌ها و از این نگاه سود برده‌اند که نتیجه‌ی تمام اینها می‌شود مقاله‌ی «تبارشناسی غزل پست‌مدرن». بعد می‌آیید و در میان آثاری که به «غزل پست‌مدرن» مشهور شده‌اند، مشابهت‌های تکنیکی پیدا می‌کنید که به مقاله‌ی «شناسه‌های غزل پست‌مدرن» منتج می‌شود. بعد نگاهی انتقادی و تاریخ‌نگرانه و تحلیلی به غزل سال‌های اخیر می‌اندازید که منجر می‌شود به مقاله‌ی «جستاری در غزل امروز». من دو مقاله‌ی اول را در انتهای دهه‌ی هفتاد و مقاله‌ی سوم را در ابتدای دهه‌ی هشتاد نوشتم. این سه مقاله به موضع‌گیری‌های موافق و مخالف و نوشته‌شدنِ مقاله‌هایی دیگر منجر شد که غزل پست‌مدرن را -که در آن زمان داشت ریشه و شکل می‌گرفت- تحلیل و بررسی می‌کردند.







ضرورت شکل‌گیری غزل پست‌مدرن چه بود؟ اصلاً چه نیازی به شروع چنین جریانی حس می‌شد؟



این ضرورت زمانه بود؛ این‌طور نبود که ما بنشینیم و بگوییم «خب! شعر امروز به یک تحول نیاز دارد، پس برویم اینگونه بنویسیم و نامش را بگذاریم غزل پست مدرن!» این پاسخی طبیعی و ناخودآگاه بود به نیازی که در فضای ادبیات فارسی حس می‌شد.

اما نمی‌توان گفت تمام خلقت یک جریانِ ادبی خودبه‌خود اتفاق می‌افتد؛ بی‌شک خالقان هر جریان، در ادامه‌ی شروع خودبه‌خودی آن جریان، اقداماتی تخصصی انجام می‌دهند، آن جریان را سامان‌دهی می‌کنند و عناصر و مؤلفه‌هایی به آن می‌افزایند.  
دقیقاً! من هم نمی‌گویم همه چیز خودبه‌خود اتفاق افتاد. فقط شروع غزل پست‌مدرن را زمانه و در بطن آن، اتفاقات گوناگون ادبی و فرهنگی در جامعه رقم زد. درواقع در ابتدا من تعدادی غزل با سبک و سیاق آثار پست‌مدرن نوشتم؛ سپس این تجربه‌ها را کاملاً خودآگاه به مسیری هدایت کردم که امروزه «غزل پست‌مدرن» نامیده می‌شود.

مسأله‌ی وزن و عروض و قافیه که فی‌نفسه یک محدودیت تلقی می‌شود چگونه اجازه داد غزل پست‌مدرن شکل بگیرد؟


همان‌طور که خود می‌دانید پست‌مدرنیسم اساساً محدودیت و قالب را برنمی‌تابد اما ما در اینجا با شعری روبرو هستیم که پست‌مدرن خوانده می‌شود، با این‌حال موزون و مقفاست.
ببینید من اصولاً معتقدم وزن و قافیه، به‌طور کامل ما را محدود نمی‌کند؛ همچنان که شعر آزاد هم واجد محدودیت‌های فراوانی است که گاهی دست و پای شاعر را می‌بندند. ما از «کلمه» استفاده می‌کنیم و حتی خود کلمه هم گاهی محدودیت ایجاد می‌کند. ما از فرم استفاده می‌کنیم، از زبان استفاده می‌کنیم، از کاغذ و خودکار استفاده می‌کنیم، ما از صنعت چاپ استفاده می‌کنیم که تمام اینها گاهی ما را محدود می‌کنند. شما هر کاری انجام دهید باز هم محدودیت‌هایی دارید. با این‌حال فلاسفه و نظریه‌پردازان مکتب پست‌مدرن در کتب و مقالاتی که علیه نظم موجود می‌نوشتند هم از نظم کلمات و چهارچوب‌های کتاب‌نویسی و مقاله‌نویسی استفاده کرده‌اند. از مجلاتی که در آن زمان طبق قواعد جهان مدرن چاپ می‌شد بهره جسته‌اند؛ به‌طور کلی وزن و قافیه هم –در صورت تسلط شاعر روی آنها- می‌تواند به عنوان یک ظرفیت استفاده شود نه محدودیت.

به نظر می‌رسد مؤلفه‌ای که باعث شده عروض و قافیه، شعر شما را در قید و بند گرفتار نکند و محدودیت‌‌ها را کنار بزند –یا از آنها بکاهد- بهره گرفتن شما از جریان‌های تلفیقی است که البته کاری بسیار دشوار است و نیاز به مطالعه و آزمون و خطای فراوانی دارد.
چند مؤلفه‌ی مهم که در بعضی از غزل‌های پست‌مدرن به چشم می‌خورند، کلاژگونگی، التقاط، تلفیق و بازگشت به گذشته هستند؛ در آثار پساساختارگرایانه که در معماری آغاز شد و بعد به جریان پست‌مدرن انجامید هم ما نوعی بازگشت به گذشته و تلفیق را با به‌کارگیری سبک «باروک» می‌بینیم.
اساساً در آثار پست‌مدرن آثار تلفیقی بسیاری داریم که از سبک‌های قدیمی و ویژگی‌‌ها و ترفندها و تکنیک‌های آنها بهره گرفته‌اند. اما سبک گذشته‌ی ادبیات ما چیست؟ آیا غیر از شعر کلاسیک است؟ شعری که نماد و هویت ساختاری آن، وزن و قافیه است. ما باید برای کنار زدن محدودیت‌های وزن و قافیه، راه‌حلی می‌یافتیم. باید از اوزانی استفاده می‌کردیم که به گفتار روزمره نزدیک‌تر هستند. باید از قالب‌هایی استفاده می‌کردیم که دست شاعر را کمتر می‌بندند. باید کاری می‌کردیم که تعامل فرم و محتوا شکل بگیرد و هیچ‌گاه محتوای اثر به‌خاطر فرم بیرونی قربانی نشود.

و نقش شما در این «بایدها» چه بود؟


من تجربیات و تلاش‌های خودم را در برخورد با وزن و قافیه داشتم؛ برای مثال با زنده کردن قالب چهارپاره که در آن سال‌ها به حاشیه رفته بود و با سرودن چهارپاره‌هایی در اوزانی مثل «فعلاتن مفاعلن فعلن» سعی کردم محدودیت‌های وزن و قافیه را کاهش دهم که اتفاقاَ در آن زمان بسیار از این ایده استقبال شد و آن فضاها در کشور همه‌گیر شد. چندین قالب ترکیبی ایجاد کردم؛ شش‌پاره، هشت‌پاره، مسمط‌های ترکیبی و چندین وزن و قالب ترکیبی و تلفیقی دیگر خلق کردم. مثلاً در همان دهه‌ی هفتاد، شعری در کتاب فرشته‌‌ها خودکشی کردند دارم به نام «هفت روز» که هر روزش در یک قالب ادبی رخ می‌دهد. یا غزلی در این کتاب به نام «گراز» دارم که در انتها، پس از عاشق‌شدن راوی و عصیان او علیه مدرنیته، به شعر سپید تبدیل می‌شود.

این تجربیات مربوط به چه سال‌هایی است؟


اینها همه در دهه‌ی هفتاد رخ داد. تجربه‌هایی بود که مرا به فضاهای وسیع‌تر و جدیدتر سوق می‌داد که بعدها در اشعار متأخرم به تکامل رسید؛ مثلاً استفاده‌ی بسیار زیاد از اختیارات وزنی، استفاده از ظرفیت قالب‌های تلفیقی، تغییر راوی و بهره‌جستن از لحن‌های مختلف در شعر، چندصدایی، بازی‌های زبانی فراوان، استفاده از فرم‌های پیچیده و غیرخطی و... .
در این بین باید به نکته‌ی مهمی اشاره کنم که شاید بخش زیادی از نسل امروز، تا حدی از آن غفلت کرده است؛ اینکه ما به گذشته‌ی ادبیات و هنر فارسی، آگاهی و تسلط داشتیم. ما مدام مطالعه می‌کردیم و می‌نوشتیم. به‌شدت کار می‌کردیم و درگیر بودیم و وقت تلف نمی‌کردیم. ما هنر و ادبیاتِ پیش از خود را خواندیم و خواندیم تا بتوانیم به ظرفیت‌‌ها و توانایی‌هایی که به‌طور مثال وزن و قافیه دارد آگاه شویم. اما این آگاهی هرگز با شیفتگی همراه نبود، چراکه ما در نقد گذشته‌ی خودمان و شکستن چهارچوب‌ها بی‌رحم بودیم.

پایان بخش اول |

تارنا پایگاه خبری شعر و ترانه.

گالری خبر

اخبار پیشنهادی

برچسب ها: خبرگزاری شعر تارنا شعر اخبار شعر ترانه مهدی موسوی رادیو تارنا دانلود دکلمه دکلمه tarna مصطفی خدایگان خبر شعر سید مهدی موسوی فروش شعر اموزش شعر غزل پست مدرن گفتگو سید مهدی موسوی اخبار ادبی خبر هنری news art

اشتراک گذاری :

مطالب مرتبط

    نظرات


    لطفا نظرات خود را به زبان فارسی بنویسید و از نوشتن آن با الفبای لاتین خودداری کنید.