برگزیده اثر شش شاعر؛
هر پنجرهای را که باز کردم
دریچه
روبه زمانِ دیگری باز شد،
منظرهای دیگر
هرچه در این خیابانها
قدم زدم
آدمهای بیشتری از روی سایهام رد شدند
تا اینکه تو آمدی
با روزهایی که هرگز نیامدند
بعدها
هرچه گذشت،
نفهمیدم
آنها چهطور میتوانند
آنهمه جنازه را
از غروب
آویزان کنند
چهطور میتواند مرگ...؟
همانطور
قدم زدم
به دوردستها نگاه کردم
به شاخهای که دیگر زرد نمیشود
به ابریکه دیگر نمیبارد
دریاییکه دیگر جنازهاش را به ساحل باز نمیگرداند
و مدتها طول کشید
تا بفهمم
مادرم
که آرایش نمیکند
سالهاست مرده است.
چشم بر این دریچه بگذار وُ
تنها
پلک بزن!
پلک بزن
پلک بزن
پلک بزن عوضی!
کسی نمیفهمد
هر شاخهی این درخت
سطریست
که بعدها
شعر میشود
**************************************
عریان میدوم
پابرهنه
واژه ها
روحم را میشکافند
و سهره ای در دامان
آشیانه های جهان
سینه ام را سرخ میکند
رنج هایم
در سطرها دفن میشوند
و نفرینی که با من به دنیا آمد
بی فاصله
نغمه های غمگین قبیله ای
در گلویم خشکیده
بگذار بی صدا شود
کسی که زخم هایم را به استخوان رساند
و سوختن را به من آموخت
**************************************
شدت سرریز
حوصلهها
رو به ازدیاد است
آواز کوچه باغی میخواند
سکوتی که دیگر
خودش را هم گردن نمیگیرد
در هندوستان اگر آتشفشانی
حوصلهاش سر برود
معلوم نیست
در کجا باید زیر شعله
روی شیشه رقصید
تا گدازهها شلیک نشوند...
**************************************
مرا چه به تو؟
دریا
هیچوقت به رودخانه نریخته است!
همان بهتر
به زانوهای مادرم فکر کنم
و آلزایمرِ مادربزرگ
که تنها کلمهی مُدرنِ خانهی قدیمی ماست
و اینکه
ماهی را هروقت از آب بگیری
دریایی را در ماتم غرق کردهای.
*********************************************
قهوهای که مرا
دعوت نکرد
پیادهرویی که با من
قدم نزد
و بارانی که
برایم گریه نکرد
میدانستند
راه رفتن
زیر چتر تو
به هیچ کافهی دنجی
نمیرسد.
*********************************************
آیا جستجو در میان کلمات تلاشی برای زنده ماندن نیست؟
می نویسم، یعنی هستم
این دروغی ست که نویسنده ها به خودشان می گویند
حتی اگر تمامی ضمیر ها را قطار کنم باز این من است که تنها در ایستگاه مانده
و برای معشوقه ای که نیست دست تکان می دهد
تنهایی چاه عمیقی ست که با حضور هیچکس پر نمیشود...
برای فرار از خودم در را باز می کنم اما انگار بسته ام
در را می بندم
با خودم تکرار می کنم
هیچ دری کسی را به جای بهتری نبرده...
من درهای زیادی را باز کرده ام
و این را فهمیده ام که هیچ چیز تغییر نمی کند
حتی انسان قبل و بعد از هبوط
و بعد از آن درهای بسیاری را که باز بوده اند بسته ام
زمان هزار توی کوچکی ست برای آن هایی که هر روز به آن وارد می شوند
و شبها به سمت تاریکش فرو می روند
آن ها دروغ می گویند
زمان هرگز نتوانسته هیچ چیز را حل کند
زمان نقاب می زند و به شکل عقربه دایره وار می چرخد
دویده اند و می دوند تا بفهمم ما اسبهای مسابقه نبوده ایم
مسابقه قبل از اختراع زمان به پایان رسیده بود
قبل از آنکه خدا عاشق انسان باشد
قبل از آنکه مارا برای دویدن آموزش دهند
حتما من را برای بیماری دیگری پرورش داده اند
وقتی می خوابم، واژه ی خوابیدن به سمت دیگرش می چرخد
پس بیدار می شوم، اما کلمه ی بیداری به سمت دیگرش می چرخد
انگار خوابیدن معنای خودش را از دست داده
انگار بیداری معنای خودش را از دست داده
انگار زنده گی معنای خودش را از دست داده
آقای دکتر
زنده گی به روی دیگرش بر می گردد
این تنها چیزی ست که تغییر می کند
مرگ باید جای بهتری باشد
(شاید من را برای زندگی دیگری کنار گذاشته اند)
*********************************************
اتمام شعر/
برچسب ها: تارنا شعر مریم میرزاخانی شاهین بهرامی داود سوران کورش رنجبر مژگان منفرد میلاد جوزی