به گزارش خبرگزاری شعر ایران - تارنا: ساناز صفایی، شاعر و منتقد ادبی در یادداشت هفته تارنا به حوزه روانشناسی شعر پرداخت و چنین نگارش کرد:
یکی از جنبههای با اهمیت زندگی بشری را میتوان روابط دانست. روابط گاهی بسیار عمیق و گاهی پرحاشیه رقم میخورند. عشق یکی از فاکتورهای ماهیت روابط است. عشق از نظر لغوی؛ نام گیاهیست در زبان عربی، به نام «عشقه» بهمعنای پیچک که دور هر چیزی میپیچد و آن را محصور خویش میکند. چرا این گیاه؟ آیا این برداشت لغوی در گذشتهی دور، برخواسته از ویرانگری عشق است؟ چون که این گیاه، مادامی که به دور چیزی میپیچد، او را در بر میگیرد و فرصت هر حرکتی را سلب میکند. پس یعنی عشق هم رفته رفته با احاطهی عاشق وجود او را خفه، زرد و پژمرده میکند؟ این برداشت غلطیست که بعضیها از معنای این اسم دارند. اما من احساس میکنم صرفاً یک اسم نمیتواند زاویهی دید ما را در قبال معنای یک پدیده تعیین کند. عشق پدیدهای جهانیست و در هر مرز و بومی با یک خواستگاه زبانی مستقل، تبدیل به لفظ شده است. البته که برداشت دیگری هم میشود از انتخاب این اسم داشت؛ گیاهی که در برمیگیرد و بهطور حمایتگر تمام وجودش را صرف میکند تا چیزی را پوشش دهد. از معنای این کلمهی وارداتی در فرهنگ ایرانی که بگذریم، میشود سراغ عوامل را گرفت.
انگیزههایی که عامل ایجاد رابطه میشوند،
متفاوتاند. از صفات مشترک گرفته تا جذابیتهای جسمی و درک متقابل،
میتوانند از موارد ایجاد یک رابطه باشند. عشق از نظر روانشناسان تحت
تاثیر ضمیر ناخودآگاه به مرور زمان و بر اساس تجربیات فردی شکل میگیرد.
قدم اول، برای تحت تاثیر قرار دادن یک شخص این است که نیازهای فردی او توسط
طرف مقابل دیده شود. این فرایند را میتوان ارسال سیگنال عاشقانه نامید.
البته باید توجه داشت در بسیاری موارد برطرف کردن خواستهی شخص مقابل ما
میتواند باعث از بین رفتن احساس عشق شود. چرا که نیازهای خودآگاه و
ناخودآگاه در بعضی افراد با یکدیگر متناقض است. به حتم دیدهاید افرادی را
که تمام خواستههایشان از جانب طرف مقابل برآورده شده اما هنوز تمایلی در
بطن احساسشان بهوجود نیامده است و برعکس عاشقهایی را دیدهاید که
هیچکدام از خواستههایشان مورد توجهی فرد مقابل قرار نگرفته است اما هر
روز به عشق ورزیدن متمایلترند. در دیدگاه «استرنبرگ» روانشناس؛ عشق به
مثابه قصه مطرح میشود. این دیدگاه بر این فرض مبتنیست که انسان گرایش
دارد عاشق کسی شود که قصههای مشترکی با خودش داشته باشد. نیاز به امنیت،
اعتماد به نفس، توجه، تایید و حمایت از نیازهای اصلی در رابطهی عاشقانه
است. همچنین پیرنگ قصهی عاشقانه را تشکیل میدهد. عشق زیباترین احساسیست
که بشر میتواند تجربه کند. عشق ستایشگر و عیبپوش است. به قول «مارتین
لوترکینگ»، عشق تنها قدرتی است که میتواند دشمن را به دوست تبدیل کند و به
قول «آلبرت الیس» هنر عشق ورزیدن تا حد زیادی هنر ایستادگی و مقاومت است.
با جمعبندی این دو دیدگاه میتوان گفت: ما برای ادامهی حیات عاطفی به عشق
نیازمندیم و برای رسیدن به آن نقطهی اوج و آن نتیجهی متعالی نیاز داریم
بردبار و قوی باشیم. هر رابطه از فاکتورهای متفاوتی تشکیل میشود، مانند
دوستی، انواع جاذبه، سازگاری فکری و البته عشق.
عشق رابطه را منسجم و قوی میکند اما به راستی معنای اصلی عشق چیست؟
شاید
بهتر باشد این مبحث را با سوالی ادامه دهیم. تا به حال عاشق شدهاید؟ بله،
سوال به همین سادگیست. آنوقت چه احساسی داشتید؟ آیا احساس آدمی را
داشتید که در اتاق تنگی بدون اکسیژن گیر افتاده است؟ یا برعکس احساس
میکردید بر شانههایتان بالهای عقابی متصل شده که شما را بر فراز آسمان
شناور نگه میدارد؟ آیا بالهای آن عقاب یا خفقان آن اتاق بدون هوا
میتواند مربوط به نوع دلباختگی شما باشد؟ در سطرهای بالا گفته شد؛ عشق
تحت تاثیر ضمیر ناخودآگاه به مرور زمان و بر اساس تجربیات حاصل میشود. با
اینحال، تکلیف عشقهای آنی و در یک نگاه چیست؟ آیا آیندهای برای شمایل
این عشق در انتظار عاشقان دلباخته خواهد بود؟ یا این منظور از عشق، صرفاً
نفسانی بوده و نمیشود آیندهای برایش متصور شد؟ صدالبته که در جهان
پیرامون همه چیز بهطور شگفتانگیزی نسبیست. اما نقش تجربهی بشر را
نمیشود نادیده گرفت
شاعری گرانقدر چنین میگوید:
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
و این در مقابل تجربهی شاعری که معتقد است:
عشق ز اول سرکش و خونی بود تا گریزد هر که بیرونی بود
تفاوت
بسیار دارد. با نگاهی اجمالی به این دو بیت که در اصل دو دیدگاه را مطرح
میکنند، میتوان به فاصلهی نظرگاه بشر و اختلاف تجارب جاری در زیست بشری
پی برد. بزرگی میگفت: عشق همچون روح میماند، بسیاری از آن حرف میزنند
اما اندک کسانی هستند که آن را ملاقات کرده باشند. این عطش مطلق، با خود
برای ما چه به ارمغان خواهد آورد؟ اگر به جنبهی همزیستی و بردباری یک
رابطه بپردازیم، بیشک همانچیزی در انتظار ماست که زندگی مهلک را از
هلاکت، نجات خواهد داد. ما با عشق به خودمان حق میدهیم رویا داشته باشیم و
رویاهایمان را به واقعیت بدل کنیم.
اما حقیقت این است که نباید مرعوب
کسانی شد که قصد دارند آزادی، این بزرگترین دستاورد تمدن را از ما بگیرند.
از آن جایی که بسیار بودهاند، عشقهایی که به نفرت و محبوبهایی که به
منفورها بدل شدند، باید در این پروسهی لطیف، طوری عمل کرد که شالودهی روح
انسان آزاد، بهم نریزد و سلوک و کردار عشقهای آتشین را طوری مهار کرد، که
دامن آسایش و دودمانمان را به باد ندهند.
عشقهای آنی و در یک نگاه
در اصل در بیشتر موارد خانمانسوز و عصیانگرند. آنچیزی هم که از خود
بهجا میگذارند؛ تخریب عزت نفس و درونیات ماست. اما بسیار بودهاند
افسانههایی که یک عشق آنی در آنها به پراگما((Pragma بدل شده است. پراگما
همان عشق منطقیست؛ عشقی که مبتنی بر منافع و دورنمای مشترک میباشد و به
شدت پایبند به اصول منطق و خردگراست. اما مانیا(Mania) یا همان عشق افراطی
که انحصارطلب، وابسته و مبالغهآمیز است، چطور؟ آیا برای این نوع عشق
میتوان آیندهی وصالی بر پایهی وحدت را آرزو کرد؟ پاسخ منفیست. عشق
دردسرساز و وسواسگونه هیچ ثمری جز تباهی با خود نخواهد داشت. همچنین
لودوس(Ludus)، یا عشقهای تفننی که بیشتر متعلق به دوران نوجوانیهستند،
همان عشقهای رمانتیک زودگذری که جنبهی ظاهری ابراز را در بر میگیرند.
کثرتگرا بودن نسبت به شریک عشقی، رابطهی دراز مدت را در این نوع عشق بعید
میکند. اما استورگ(Storge) یا همان عشق دوستانه، وابسته به احترام و
نگرانی نسبت به منافع متقابل است. پایداری و دوام قابل پیشبینی در این
رابطه از درصد تعهد در این نوع عشق نشات میگیرد. با این اوصاف میتوان
نتیجه گرفت صرفاً عشقهای در یک نگاه، آلودهی رنج نیستند و گاهی با روال
درست و آموزههای منطقی به سرانجام شیرینی میرسند. تکلیف ما چیست؟ آیا
باید به غریزهی سرکشمان اعتماد کنیم؟ اگر هدف لذت بردن صرف باشد، باید
اعتماد کرد. اما آیا تنها لذت در یک رابطه میتواند ما را هدایت کند؟ آیا
لذتهای جسمانی و نفسانی در طولمدت و با گذر زمان رنگ نمیبازند؟ شاعر
میگوید:
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود، عاقبت ننگی بود
آیا
علایق بعد از وصال به شدت قبل خواهند بود؟ جواب این نوع پرسشها واضح است.
اما یکی از روشهای درمانگری و مشاورهی کارا، مطرح کردن همین پرسشهاست.
بهتر است از خودمان بپرسیم و این چالش را ایجاد کنیم که در آیندهی نزدیک
چه چیزی انتظار ما را میکشد. به ویژگیهای مشهود طرف مقابل بیندیشیم و از
خود بپرسیم این ویژگیها چقدر ماندگار هستند. به درصد مصر بودن سوژهی
عاشقانه در ایفای نقش حامی توجه کنیم. وفاداری و صداقتاش را مورد آزمایش
قرار بدهیم و بسنجیم در مواجه با مشکلات و فراز و فرودهای زندگی، چهقدر
همراه است. او را چهقدر میشناسیم؟ و با توجه به شناختی که از او، گذشته و
حالش داریم چهقدر میتوانیم واکنشهایش را در مواجه با مسایل مختلف پذیرا
باشیم و درک کنیم. تمام این موارد به صورت عکس در مورد ما نیز صدق میکند.
در اصل درک متقابل که حاصل شناخت متقابل خواهد بود، پایهی یک ارتباط
سالم و یک عشق موجه است. داشتن یک مشاور و همقدم یکی از راهگشاهاست که به
ما یادآور خواهد شد، عزت نفس ما چقدر میتواند با اهمیت و ارزشمند باشد.
آنزمانی که عزت نفس داریم هر مشتاقی را عاشق فرض نمیکنیم و هر اشتیاقی را
از جانب خودمان عشق نمیبینیم.
با اینحال، آنچه زندگی را خالی از
لطف باقی نمیگذارد و جوان سرزندهی درون ما را سرپا نگه میدارد؛ در
ستایش عشق گفتن و در سایهی عشق زیستن است.
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل که تو ای عشق، همان پرسش بی زیرایی
پایان یادداشت /
برچسب ها: خبرگزاری شعر تارنا شعر سایت شعر ساناز صفایی روانشناسی شعر