1401/12/08   شعرنو   کدخبر: 1594   نظر: 0   بازدید: 1191   خبرنگار: شمیلا شهرابی چاپ

بررسی شعری از حمیدرضا بصیرت

نقد «جنگ بود» به قلم فیض شریفی

نقد «جنگ بود» به قلم فیض شریفی

نقدی پر محتوا از« استاد فیض شریفی » بر قطعه شعر آزاد " جنگ بود " «حمیدرضا بصیرت» ،به خوبی بیانگر اشراف و تسلط بی بدیل استاد فیض شریفی بر مکاتب و سبک های ادبی و فلسفی است که در آمیختگی منسجم و معناداری با مفاهیم و تعابیر روانشناختی شعر، ادبیات عرفانی و اجتماعی وزیبایی شناسی پیدا می کند،که این امر به جامعیت و اعتبار نقد ادبی ایشان بیش از پیش می افزاید.

به گزارش خبرگزاری شعر ایران تارنا - فیض شریفی نقدی بر قطعه شعر آزاد " جنگ بود " حمیدرضا بصیرت به قلم تحریر دراورده است .

شریفی در نقد یک قطعه شعر تیپ شخصیتی و منظومه فکری و بن مایه اندیشه ای شاعر را به خوبی شناسایی و تحلیل  می نماید.

 شعر " جنگ بود " از حمید رضا بصيرت 

پیش از اینها نزار قبانی و محمود درویش بودند که " وطن " را با " زن " و " تن "  در هم می آمیختند و یکی می کردند ولی در عرفان فرو نمی رفتند و در سطح می ماندند .

بصيرت در پلان نخست این دفتر هم از زنی زیبا می گويد که مثل هيچ کس نبود .

فعل " نبود " ،  ما را به سمت گذشته می برد که آیا این زن هنوز عامل " کشته‌ های زیادی " می شود یا نه ؟ 

آیا این زن " سرباز ها و زن های زیادی " را زمینگیر می کند و از حیض انتفاع خارج می کند یا نه ؟ 

آیا این زن هنوز در دور دست ها ايستاده است و از راوی فاصله گرفته یا به وصال رسیده است ؟ 

شاعر می گويد:" وقتی خیابان های زیادی ، به هم می رسیدند ، اما ما نه ! "  

پس شاعر تا این جا به عشقی عرفانی فکر می کند و معشوقی که دست نیافتنی است و همه را زابرا کرده است ، مولوی می گويد:" 

این روا باشد که من در بند سخت 

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت ...


عاشقم بر لطف و بر قهرت به جد 

بوالعجب ما عاشق این هر دو ضد " 

راوی در پلان بعدی آب پاکی روی دست خود و مخاطب می ريزد  :" جنگ بود ، و تو دیگر معشوقم نبودی ، رنگ روی لبهام نبودی ، علامت روی تنم حتی،  که خونی بود و علائم حیاتی ام ، وقتی برق چشمانم می رفت ..." 

راوی علائم و قرائنی را به ما نشان می دهد ، پیش از اینها او ، رنگ روی لب و علامت روی تن بوده ، خون حیات در رگ های راوی بوده اما اکنون نیست ، برق از چشمان راوی پريده است ، معشوق نور چشمان راوی بوده ، اکنون نیست .

این پلان به عمق می زند و " درزبانی " شده است .

اما جنگ در پار سوم هنوز ادامه دارد،  هنوز به نوعی راوی با راوی در ارتباط است و مرتب به او زنگ می زند .

در این پلان ، یک پرسناژ دیگر پيدا مي شود ، دختری که ویلن می زند و صدای ویلنش را با صدای خرس کوک می کند و پول توجیبی اش را می شمارد و به پدرش می گويد " فرمانده " .

آیا در این پار ، دختر و محبوب یکی می شوند ؟ چرا دختر ویلنش را با صدای خرسی کوک می کند ؟ آیا دختر به یاری پدر آمده ؟  شاید چنین باشد و شاید یار راوی فقط دخترش باشد ، شاید معشوق در جسم دختر حلول کرده باشد ، شاید معشوق( دختر - معشوق ) باشد ، و در آخر شاید دختر منتظر است که پدر " یا فرمانده " فرمان حمله را صادر کند .

در پلان پایانی هم راوی ماجرا را لو نمی دهد و در یک شکل دوار/ دايره وار به براعت استهلال و پار نخست بر می گردد و باز از آن زن زیبا می گويد که همه ی مردان را خلع سلاح کرده و خیابان را اشغال کرده است و به هم ربط داده و پس نمی دهد .

زنی که ظاهرأ فرمانده ی اصلی است ، بسیار می کشد  و یارانش بسیار  کشته می شوند و غیر قابل شمارشند. 

در این شعر شکلمند ، انگار با وجود جنگ اضداد ،  زن و مرد و معشوق در عین کثرت به وحدت می رسند ، همه یکی می شوند :" 


بالای خود در آينه ی چشم من ببين 

تا با خبر ز عالم بالا کنم ترا. " 


همه در راه محبوب می شوند ، همه زن می شوند ، همه مردم می شوند ، همه زن و زندگی می شوند ، همه مرگ می شوند و همه در این جنگل مولا و عالم اضداد به وحدت می رسند ، تنها تعداد کمی به قاف می رسند و سيمرغ می شوند .

بصيرت در یک پلان " بر زبانی "  می شود به سطح می آید ، در پلان بعدی " درزبانی " و درونی می شود تا یک شعر قابل تأویل روانشناسیک،  عرفانی و اجتماعی را ترسیم کند .

جنگ بود

وقتی هیچ زنی

به اندازه تو زیبا نبود 

و من دوباره

کشته های زیادی می دادم

وقتی

سربازهای زیادی 

زمین گیر می شدند

و زن های زیادی 

دست از کار می کشیدند 

وقتی 

خیابان های زیادی 

بهم می رسیدند

ما اما نه!


جنگ بود 

و تو دیگر معشوقم نبودی 

رنگ روی لبهام نبودی

علامت روی تنم حتی

که خونی بود

و علائم حیاتی ام

وقتی برقِ چشمانم می رفت


جنگ بود 

و من مرتب به تو زنگ می زدم

همینطور مرتب به تو زنگ می زدم

به دخترم 

ویولن را که با صدای خرس کوک می کرد

به دخترم

پول تو جیبی اش را که می شمرد

به دخترم 

که به من می گفت " فرمانده" 


جنگ بود

وقتی هیچ زنی

به اندازه تو زیبا نبود

مردی در خیابان نبود

و ماشین حسابی تا بدانم گلوله

چند نفر را از پا درآورد!

جنگ‌ بود ..

و من دوباره 

کشته های زیادی می دادم!



فيض شريفی 

اسفند ماه ۱۴۰۱

اتمام خبر /

اخبار پیشنهادی

برچسب ها: خبرگزاری شعر تارنا نقد شعر سایت شعر حمیدرضا بصیرت فیض شریفی جنگ بود

اشتراک گذاری :

مطالب مرتبط

    نظرات


    لطفا نظرات خود را به زبان فارسی بنویسید و از نوشتن آن با الفبای لاتین خودداری کنید.