به قلم احمد رحیمخانی سامانی؛
به گزارش تارنا: یادداشتی که در ادامه میخوانید، به قلم دکتر احمد رحیمخانی سامانی، پژوهشگر و منتقد ادبی و متخصص در زبان و ادبیات فارسی، به معرفی مجموعهداستان کوتاه «خاکستر و سایه» اثر سرکار خانم شهناز بلالی دهکردی اختصاص دارد. این مجموعه که شامل هفده داستان کوتاه است، بهار امسال زینت طبع پذیرفت و نویدبخش شروعی درخشان برای ادبیات داستانی چهارمحال و بختیاری بود. دکتر رحیمخانی در این یادداشت، نگاهی عمیق و تحلیلی به ابعاد مختلف این اثر ارزشمند داشته است.
-بهار امسال برای ادبیّات داستانی چهارمحالوبختیاری، شروع خوبی بود. «خاکستر و سایه» که مجموعۀ هفده داستان کوتاه است و به قلم سرکار خانم شهناز بنیطالبی نوشته شده، زینت طبع پذیرفت و روانۀ بازار نشر گردید. آنچه میخوانید، یادداشتی است که احمد رحیمخانی سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، پژوهشگر و منتقد ادبی، پیرامون معرّفی این مجموعه در اختیار ما قرار دادهاست.
«خاکستر و سایه» را میتوانم اتّفاقی مهم در ادبیات داستانیِ چهارمحالوبختیاری بدانم. گزینش داستان کوتاه استخواندار از این مجموعه به عنوان اثرِ منتخب در بخش دیالوگنویسی چهارمین «جشنوارۀ مستقل ادبی واژه» هم، نویدبخش توجّه اهالیِ داستان به آن است.
یک:
خاکستر و سایه، نخستین اثر منتشرشدۀ داستانی سرکار خانم شهناز بلالی دهکُردی با ۱۷ داستان کوتاه است که انتشارات آنیما آن را در قطع رُقعی، به قیمت ۱۲۰ هزار تومان و با ۱۱۱ صفحه، بهار ۱۴۰۴ روانۀ بازار کردهاست.
دو:
آنچه در اغلب داستانهای مجموعه، ملموس است، پرداختن به فضاهایِ زیستیِ روزمرۀ دختران و زنانِ مهربان، عاطفی و سادهای است که بسیاری از آنان، تا همین اواخر، با افکاری آمیخته به تخیّل، جادو، نظرکردگی، خرافهباوری و از همه مهمتر، بودن در دنیاهایی سرشار از باورهای نادرستِ عُرفی زندگی میکردند.
سه:
بهجُز داستانهایِ «نارین، گُل انار، آتش سرخ»، «شِمرِ اَرسباران»، «گَلین»، «بچۀ اَقدس» و «کفشهای عروسیِ فروغالزّمان» که از زبان سومشخص روایت میشوند، دوازده داستانِ دیگر، روایتِ اوّلشخصِ دختران و زنانی است که در متن و بطنِ حوادث و کشمکشها، حضوری ملموس دارند و همین نکته، احساسِ باورپذیری، اینهمانی، همذاتپنداری و لغزیدنِ مخاطب به دنیایِ آدمهای صاف و ساده و مهربان، امّا نگونبختِ قصّهها را آسان میکند. داستانِ «توی دالان رقصیدیم» که یکی از مردانِ ازمابهترانِ معروف به زَعفرِ جنّی، روایتش را بر عُهده دارد، چنان ظریف و نغز حکایت میشود که در مقامِ «راوی شگفت» از زاویهای که آدمیان کمتر به آن میاندیشند، داستان را پیش میبَرد:
«برای شما میگویم. حرفتان نباشد. میدانم که یککلاغ، چهلکلاغ میشود. درست است که همرگ و ریشه نیستیم؛ همخون نیستیم ، ولی همکیش هستیم. زمین و آسمانمان یکیست»، (ص ۸۳).
چهار:
مهمترین کشمکشها و حوادثِ داستانهای این مجموعه، عمدتاً حولِ محور دغدغههای زیر میچرخد:
الف) پُشتکردنِ خواستگار و خانوادۀ او به وصلت با خانوادهای که یک باور غلط یا یک دستآویز مُضحک، زمینهساز آن است. (ر. ک: راز درخت سرخدار).
ب) زندگیِ از سرِ اضطرارِ برخی زنان با شوهرانِ هوسبازی که نتیجهاش، یک عُمر زندگیِ مُشترک در برزخِ بیاعتمادی است. (ر. ک: گلوبندِ اشرفیِ خانمجان).
ج.) بیکسی، طَردشدگی و ابتلایِ دختران و زنانی که روزگاری جوان و زیبا بودهاند و در زمانۀ پیری به انواع مشکلات جسمی، روحی و ذهنی گرفتار شدهاند. (ر. ک: کفشِ عروسیِ فروغالزّمان).
د.) نازایی یا همان اُجاقکوریِ هراسناکی که روزگاری - حتّی تا به امروز - ازپیشحُکمشده، عیبِ زنان تلقّی میشد و همین پیشْحُکم، آنان را آوارۀ حُجرۀ دُعانویسان و خُرافهپیشهگان میکرد و عمل به نسخههای عجیب و غریبشان، جُز تأسّف و حسرت، نتیجهای نداشت. (رک: بچۀ اَقدس).
هـ.)بیاهمیّتی به علاقۀ دختران و پسرانی که دوست داشتند با هم زندگی کنند، ولی خانوادهها پشیزی برای آن علاقه، ارزش قائل نبودند. (ر. ک: توی دالان رقصیدیم).
و.)همزیستی با یک هَوو و آزاربینیها و آزاردهیهایی که اگرچه ظاهراً ساکنانش زیر یک سقف و در کنار هم هستند، ولی هر سه تنهایند. (رک: عصمتالدّوله و نارین، گل انار، آتش سرخ).
ز. )بارداریهای خانهسوزانِ دختران یا زنانِ بیوهای که گاه به مُعاشرتِ اجنّه، گاه به مُشکلات جسمی و گاه زند و زاهایِ نادر نسبت دادهمیشده، ولی نهایتِ همۀ آنها، زندگی در جهنّمی به نام رسوایی بودهاست. (رک: زَمهریر).
ح.) بیتوجّهیِ مردانِ جوامعِ مَردسالار یا سُنّتی که هنوز نتوانستهاند تغییراتِ عصر حاضر و دگرگونیهای مناسباتِ جهانِ امروز را درک کنند و همین درک نادرست، دخترانِ بسیاری را با چالش و آزار تهدید میکند. (رک: شِمرِ اَرسباران).
ط). تلاقیِ مُشکلات و مناسباتِ زندگی دنیایِ مُدرن با دغدغۀ زندگی کسانی که مّتعلّق به عصر دیگری هستند. (رک: مَهریه).
پنج:
نویسنده، خواسته یا ناخواسته، در برخی داستانهای این مجموعه، چنان امتزاجِ باورهای ماورایی و اعتقاداتِ خرافی و ازمابهترانی را با زندگیِ روزمرّه، روایت میکند که مُخاطب با تجربۀ نسبیِ زیستِ مُشترکی که با او دارد یا آنها را شنیده، خود را در همان فضاها، زمانها و مکانهایِ جادویی، امّا واقعنما غرق میبیند. به این بُریده از توی دالان رقصیدیم که راویاش زَعفرِ جنّی است، توجّه کنید:
«گربهسیاه با چشمان سبزش نشستهبود روی دیوار و بُراق شدهبود تویِ صورت زَرّین. خانهزاد بود. یک بار نافرمانی کرد. به او آزار رساند. دختر افتاد توی رختخواب. تب کرد. هذیان میگفت. دُمش را گرفتم و چند بار، دور سرم چرخاندمش. یک شبانهروز دور خودش میچرخید. نزدیک بود تَلف شود. منوچهر با این گربه حرف میزد. چند روز پیش بود که داد و بیداد راه انداخت و با سنگ از خانه بیرونش کرد. بعد هم آمد سر چاه. مرا صدا زد و از گربه شکایت کرد. فریاد کشید. صدایش خورد تَهِ چاه و برگشت. صورتش قرمز شد. شقیقهاش تیر کشید. بخار از چاه بیرون زد. همه جا تار شد. چشمانش را مالید. دست و پا زد. لگد پَراند. رَعشه گرفت و کف بالا آورد. مادرش دوید. چنگ انداخت به دیوار، یک لایه از کاهگِلِ دیوار را کَند. تویِ آب حوض زد و دَمِ بینیِ منوچهر گرفت بسمالله بسمالله گفت و به دور و بَرش فوت کرد»، (ص ۸۵).
شش:
روایتهای واقعی و در عین حال، جادوآمیزِ داستانهای مجموعه، در گلوبندِ اشرفیِ خانمجان، گاه با عبور از مرزهای آمیختۀ واقعیّت و جادو، به یک روایت سوررئالیستیِ وهمآلود نزدیک میشود:
«همهمه شد. هُرمِ گرما خورد توی صورتم. مِه همهجا را گرفت. چشمم را مالیدم. مردی که عبا داشت و کلاه کوچکی روی سرش گذاشتهبود، جلو آمد. بلندقد. با ریشِ حنایی که تا سینه میرسید. پُشتِ سرش جمعیّتی راه افتادهبودند که تابوتی روی دستشان بود. برفها زیرِ پایشان آب میشد و مثل چشمه از جایِ پایشان آبِ داغ غُلغُل میکرد. گرم شد و بُخار، دور و برمان را گرفت. عرق از هفتبندم میچکید. تابوت را زمین گذاشتند. درش را باز کردند. دستهدسته کلاغ از تویش بیرون میپَرید. ریشقرمز، گورکن را به اسم صدا کرد: رحمان دلّاک! بدو که وقت تنگ است. گورکن بیل را برداشت و زیر لب گفت: مگر میشود روی حرفِ شَمعون حرف زد؟ دنبالشان راه افتاد. جنازۀ اَرسلان را برداشتند و به گوشهای بُردند. رحمان دلّاک قبر را کَند و کناری ایستاد. جسد را از تابوت درآوردند و با لباس خاکش کردند. شروع کردند به چرخیدن دور خودشان. شَمعون برایشان نی میزد. لباسهای سفیدشان در هم میتابید. تویِ هم گلوله میشدند. میچرخیدند. دست و پایشان از شکم و پهلویِ هم بیرون میزد. جیغ میکشیدند. پُشت سرشان چشم داشتند که لای موها باز و بسته میشد. شَمعون نی را گذاشت زیر عبایش و راه افتاد. پُشت سرش همه از قبرستان بیرون رفتند. کلاغها از روی شاخهها پر کشیدند قارقارشان قبرستان را برداشت». (ص ۹۷ و ۹۸).
هفت:
آنچه در ساختار نثر و روایتِ نویسنده در این مجموعه، جلب توجّه میکند، کوتاهی جملات و پرهیز از درازنویسی و ترکیب جملههای تودرتوی بلند است. نویسنده با بهرهگیری از این امکانِ نوشتاری، فرصتِ درکِ بهتر و همسوییِ مُخاطب با سرعت و نواختِ قلمِ خود را بهخوبی فراهم میآورد:
«رفتم توی اتاق. اسمِ مُرادعلی را که از زبانم شنید، گُل از گُلش شکفت. بلند شد، نشست. پرستار را صدا کرد. التماسش کرد که سِرُمش را بکشد. از توی کُمد، روسریِ گُلدار را برداشت. شانه کشید توی موهاش. با دُمِ شانه، فرق را باز کرد. روسری را سرکرد. آستینها را پایین کشید. کبودیِ روی دستها را پوشاند. از تخت بالا رفت. نفسنفس میزد. ریههایش آب آوردهبودند. منتظر بودند، شوهرش بیاید، رضایت بدهد تا دیالیزش کنند. نشست روی تخت و بالِشت را گذاشت پُشتِ کمرش. خواستم برایش رُژ بزنم تا دلِ مُرادعلی برود»، (ص 23).
هشت:
دقّتِ نویسنده به اسامی چیزها، لباسها، اجزای ساختمان و خُردهریزهایِ دیگرِ زندگی، نشان میدهد، ضمنِ آشناییِ کامل با مُختصّات و چندوچونِشان، آنها را از سَرِ زور و تصنّع، وارد داستانهایش نکردهاست. «عمارت اربابی، طویله، باربند، شاهنشین، اتاقهای گوشواره، اتاقِ سهدری، لوطی اَنتری، لوطی بُزی، کمرچینِ مَخملی، کوزههای شاهعبّاسی، نمایشِ روحوضی، خونبس، خونیار، آخرتِ یزید، جُعلّق [جوهرلَق]، گُلچیدن، گلابگرفتن، بُراقشدن، چراغِ پریموس، سرکتاب، طاس [نوعی ظرف مسی]، قَدیفه [قطیفه، نوعی حوله]، سینی وَرشو، سماور برنجی، گلولههای خامه، چینی گلسرخی، دولّاپهنا، خانۀ اَعیانی، اَحشر و مَحشر، چارقدِ ساتن، سنگ و ساروج و ...».
نُه:
اگرچه نویسندۀ شهرکردیِ خاکستر و سایه، در دلِ داستان «روشنتر از چراغ»، آیین چراغبَران را که از رسوم کهنِ مردمِ این شهر است، دست مایۀ خود قرار میدهد و با سنّتشکنیِ قهرمان داستان، سخنش را میگوید و در چند جای دیگر، از مکانها و خُردهروایتهای چهارمَحال، رَدّی بر جای میگذارد، امّا شاید به دلیلِ مُراعات دایرۀ مخاطبانِ فارسیزبان، از اصطلاحاتِ خاصّ محلّی این شهر و نیز منطقۀ چهارمحال کمتر بهره میگیرد، با این حال، در کنار استفاده از کنایهها و تعبیراتِ رایح، از عبارتها و کنایههای نابِ رایجِ مردمِ ایران، غافل نشدهاست. برخی از این کنایهها و جملههای خاص را در ادامه میخوانیم:
«آبی به جانم آمد. گفتم: خدا خیرتون بده. یک تراولِ صدتومانی گذاشتم توی دستش»، (ص ۱۱).
«با توپِ پُرآمدهبود. سرکه از ابرویش میریخت»، (ص، ۱۸).
«با آن کلّۀ طاس و هیکل قناس، توی دوغِ تُرش پیدا بود»، (ص ۲۲).
دستم را گرفت و دعا کرد که دامنم سبز شود»، (ص ۲۴).
«زنم اولاد نداره. منم نمیتونم بِذاروَردارش کنم. اگه عُمرش به دنیا باشه، خودش خوب میشه»، (ص ۲۶).
فرداروزی برایش زن گرفتم، نگی من نفهمیدم، کجا به کجا نَقلِ کجاس؟!»، (ص ۸۱).
«تو حرف را بینداز. صاحبش برمیدارد»، (ص ۹۵).
«به دردِ زند و زا نمیخوردم. سرم را گذاشتم جایِ پایم»، (ص ۹۵).
دَه:
پیشتر گفتیم که فضاهای حاکم بر داستانهای مجموعه، به دلیل مضامین و دغدغههایی که برشمردیم، اغلب فضاهایی سنگین و غمزده هستند، امّا این مسأله نویسنده را از طنزهای ظریف در موقعیّتهای خاصِ زندگیِ روزمرّۀ مردم، غافل نکردهاست. این توجّه به عنصر طنز نیز یا از طریق دیالوگها به خواننده منتقل میشود یا از طریق کُنشِ شخصیّتها در موقعیّتهای مورد نظر:
«مرد قاطی کرد، گفت: ببین، پایِ همشیره و دستِ داداشِ این آقا و چشمِ ننۀ منو و دل و رودۀ کَل عبّاسو و بهمانِ فُلانی رو با هم خاک میکنن. حرفی داری؟»، (ص ۱۳).
«پسری سرش را جلو آورد.
- کتابهای بالشی و مالشیاَم داری؟!
-بالشی راستِ کارِ خواهرته. مالشیاَم دستِ ننهتو میبوسه!»، (ص ۳۸).
«جوری که بشنود، گفتم: ننهجان خودش حمّاملازمه، ما را بهانه میکنه!»، (ص ۷۳).
یازده:
آنچه نویسنده در شخصیّتپردازیهای خود در این مجموعه، آشکارا مدّ نظر داشته، پرهیز از خَلقِ دوگانۀ مُتقابلِ شخصیّتهای سفید و شخصیّتهای سیاه است و بر همین مبنا، از شخصیّتهای خاکستری که در زندگیِ عادّی مردمِ کوچه و بازار بهوفور دیدهمیشود نیز غافل نشدهاست.
سخن پایانی:
مجموعۀ خاکستر و سایه را با لذّت خواندم؛ ذیل و حاشیهاش، نکتههای زیادی نوشتم و حتماً مواردی را در جایِ خود گوشزد خواهم کرد و بیگمان منتقدان ادبی نیز، دربارۀ آن بیشتر خواهندنوشت. در پایان امیدوارم، نویسندۀ محترم، پیشنهادها و انتقادهایِ بایستۀ اهل فن را جدّی بگیرد و در آینده، داستانهای خواندنیِ دیگری از این داستاننویسِ خوشقلم بخوانیم.
شهرکرد - خرداد ۱۴۰۴
برچسب ها: شهناز بلالی دهکردی احمد رحیمخانی سامانی خاکستر و سایه