به گزارش به گزارش خبرگزاری شعر ایران-تارنا:دیار مردان بگی در گفتوگوی با شاعر بوکانی، نویسنده کتابهای «اکسپرسیونیسم غمگین» و «چشم در برابر چشم کافی نیست»، تصویری صمیمی و در عین حال تحلیلی از نگاه اجتماعی، فلسفی و عاطفی او به شعر امروز ایران ترسیم میکند. او در این گفتوگو از تأثیر کارگاه سیدعلی صالحی بر زبان و نگاهش، تجربه تقدیر در جایزه شاملو، چالشهای شعر معاصر و نقش جغرافیای بومی در شکلگیری زبان شعری خود سخن گفت.
در نخستین کتابتان، «اکسپرسیونیسم غمگین»، رویکرد اکسپرسیونیستی را با غم و عاطفه تلفیق کردهاید. این ترکیب چگونه شکل گرفت؟
واقعیت امر این است که هیچ وقت در مورد نام کتاب از قبل فکر نشده بود، زمانی که داشتم کتاب را ویرایش میکردم به یک حس در شعر خودم و در تمام کلمات و سطرها رسیدم، احساس دوگانگی بین شادی و غم! در میان تمام شعرها یک حسی از نظر من بود که کلمهایی نمیتوانستم برایش پیدا کنم، در یکی از شعرهام ناخودآگاه به یک کلمه رسیدم به اسم " اکسپرسیونیسم" و همان طور که مستحضر هستید اکسپرسیونیسم نوعی اغراق در رنگها، شکلها و عواطف و احساسات انسان است، و طوری بود که انگار به کشف تازهای از خودم در شاعرهایم دست پیدا کرده باشم. از نظر من همانطور که انسان به شادی و شور در زندگی نیاز دارد به غم و اندوه در یک مقیاس قابل کنترل احتیاج دارد و این دو تکمیل کنندهی عواطف انسان است. در لایههای یک غم و اندوه همیشه عاطفه وجود دارد و این دو از هم تفکیک ناپذیر است. در شعر، یک شاعر نمیتواند تنها به نور و روشنایی نگاه کند، گاهی اوقات باید به تاریکی نگاه کرد و نور را بیشتر دید. انتخاب کلمه غمگین کنار " اکسپرسیونیسم " هم از این جهت بود که این حس را نسبت به تمام احساسات و عواطف دیگر پررنگتر نشان دهم.
تلخ تلخم
مثل فالی در فنجان قهوهای
که هنوز بوی تند برزیل میدهد
و تکههای صورتم
در تکههای صورتت
اکسپرسیونیسم غمگینیست
که بعد از هر گریهای
نیمی از چشمهایم
ته فنجان تهنشین میشود
وارونهام کن
شاید بخندم
شاید ادامهی خط این لبخند
از لبههای فنجان به لبهای تو بریزد،
وارونهام کن
من تعبیر بیدار توأم
که از جنگلی در استوا
تا فنجانت را یکنفس دویدهام،
وارونهام کن
شاید اینبار روبهرویت نشستم.
تجربه یکسالونیم حضور در کارگاه شعر سیدعلی صالحی چه تغییراتی در زبان و نگاه شعریتان ایجاد کرد؟
من قبل از حضور در کارگاه شعر استاد سید علی صالحی، به صورت پراکنده و سردرگم مینوشتم، و اغلب به جای ختم نمیشد. یادم هست برای اولین بار که ایشان را ملاقات کردم برایم طوری بود که انگار خود کلمهی شعر را در هیئت ایشان دیده باشم. در واقع ایشان یک چراغی برایم روشن کردند و در دست من گذاشتند که هنوز در سر و قلبم روشن مانده است. ایشان به مانند پدری، برای تکتک کلمات و واژههای ما پدری میکردند، در واقع شعر جای دیگری،طور دیگری سروده میشد اما در حضور ایشان بود که کلمات به سرانجام میرسید و واژهها و سطرها به شعر تبدیل میشدند.
قطعا نگاه،بیان و حتی سکوت ایشان در مقابل شعرهای من طوری بود که انگار چیزی را در من کشف کردهاند که خودم سالهاست از وجود آن بیخبرم.
یکی از اولین شعرهای که مقابل ایشان خواندم، این شعر بود که با سکوت و تأمل ایشان همراه بود، طوری که هنوز هم اون حجم از سکوت و نگاه پرمهر و عمیقشان در ذهنم مانده است.
حق با جلیقهها بود
وقتی از بغداد تا حلب
نه دجله به دریا میرسد
نه فرات به فراسو،
حق که با گورکن بود
آدمها آنقدر فراموش می شوند
که قرن ها بعد
از استخوانهایشان نفت فواره میزند،
حق با گلولهها بود
وقتی از کرانههای باختری
تا دیاربکر و کوبانی
هیچ درختی زیتون نمیدهد،
انگار فرقی نمیکند
گلوله تمام شود یا سرباز
فرقی نمیکند
چقدر با پوکهها میتوان سوت زد
مگر باران بگیرد
نوح برگردد
و با دفترهای سوختهی مشق
قایقی بسازد
اندازه کودکی
که هنوز نمیداند
با (ب)کوچک و بزرگ هم
میشود بمب ساخت.
تقدیر شدن در هفتمین دوره جایزه شعر شاملو چه بازخوردی برای شما داشت و آیا بر مسیر بعدیتان اثر گذاشت؟
قطعا دیده شدن یک کتاب از طرف منتقدین برای هر شاعری باارزش است اما برای من که شعر خواندن را از شاملو آغاز کردم این تقدیر ارزش ویژهایی داشته و همچنان دارد. شاعران همواره در پی شنیده شدن و اثرگذاری هستند، حال در هر قالب و چارچوبی و اهدای این جوایز و جوایز مشابه آن نه تنها زمینهساز دیده شدن شاعران و آثارشان است بلکه قرار دادن شعر در کانون توجه جامعه میباشد. این بنیاد و بنیادهای مشابه میتوانند باعث دیده شدن شاعران جوان و تازهکار باشد. به نظر من خروجی چنین سازوکاری قطعن میتواند اثرات مثبت و گاها منفی در شاعر ایجاد کند. هر چند اثرات مثبت آن بر کسی پوشیده نیست و ارزشی معنوی بالای دارد اما یک اثر منفی که میتواند داشته باشد این است که توقع شاعر از خودش متناسب با جایگاهی که در آن قرار گرفته است بیشتر می شود و این به مرور زمان میتواند باعث سرخوردگی شود. این تاثیر منفی را تنها به این دلیل ذکر کردم که بیان کنم مفهوم شعر ورای جایزه و تقدیر است، هر چند که شیرین است و غرورآفرین.
البته در تمام دنیا رسم بر این است که جوایز ادبی سازوکاری حمایتی دارند و حمایت از شاعران در میان هیاهوی دنیای مدرن میتواند چراغی را در این مسیر تاریک برایشان روشن کند اما به نظر من شعر از لایههای پنهان روح شاعر تراوش میکند و هدفی به غیر از بیان احساسات، حرفهای مگو و یا دردهای جامعه نباید داشته باشد.
شعر رهاییست
نجات است و آزادی...
کتاب دوم شما «چشم در برابر چشم کافی نیست» عنوانی بسیار تأملبرانگیز دارد؛ چه انگیزه یا روایتی پشت انتخاب این نام بود؟
به نظر من خیلی از کاراکترها و شخصیتهای پیرامون ما قبل از اینکه اسمی برای آنها انتخاب کنیم دارای یک شخصیت و اسم مختص به خود هستند که بیان کنندهی واقعیت درونی آنهاست. در مورد این کتاب هم باید اعتراف کنم با توجه به وجود شعرهای اجتماعي و حتی تلفیق عاطفه با دردهای جامعه در بعضی از شعرها، این عنوان بیشتر به کتاب میآمد تا هر عنوان و نامی دیگر!
روایتی از جنس ناامیدی
ناامیدی از آدمها از جامعه از خود ما، از مقابله به مثلی که هیچ فایدهای ندارد مادامی که تغییری ایجاد نکند.
همچنان که یکی از شعرهای این کتاب با این سطر شروع میشود و سطر دوم به تنهایی گویایی منظور و هدف من میباشد.
چشم در برابر چشم کافی نیست
ما باید قتل عام شویم!
و در ادامه که ارجاعات تاریخی وارد شعر میشود تا انتها که تبدیل و تغییر تنها راه چاره میماند:
تاریخ در ما تکرار می شود
این بار نه طوفان
نه کَشتی
نه نوحی در کار است
شاید این بار خدا هم
به چیزی بیشتر از آدم فکر کند
درختی
پرنده ای
پروانه ای حتی.
ماهیت یک نام میتواند گویای حال و احوالات درونی باشد. به نظرم یافتن عنوان درست،طی کردن نیمی از راه است چنانکه رنگ رخساره خبر دهد از سر درون.در واقع به نظر خودم در تمام شعرها به صورت کاملا ناخودآگاه، پیوندی بین دغدغههای جامعه و عواطف مشهود است. حتی شعرهای که عاشقانه محض هستند یا در فقدان کسی سروده شدهاند.
میترسم
از گلولهایی که به سمتم میآید
نمیدانم سرم را نشانه گرفته است
یا قلبم را،
کاش پای تو را به این جنگ نمیکشاندم.
در این دو کتاب، به نظر میرسد نگاه اجتماعی و فلسفی شما پررنگ است؛ این رویکرد از ابتدا در شعرتان وجود داشت یا در مسیر کار شکل گرفت؟
شعر در تاریخ بشر مقدم بر فلسفه است. قرنها پیش از آنکه افلاطون شاعران را از زیباشهر فلسفی خود بیرون براند این شکل از اندیشیدن به هستی و پرسش از هستی،وجود داشته است. بشر نخستین افکارش درباره شکار، کارهای روزانه، عشق، پرستش، سرگذشتها، مرگ و تجارب معنوی و دینی را در قالب شعر و آواز شفاهی بازگو میکرد. شعر شکلی از اندیشیدن در مواجهه با واقعیت است.
یوس جین بونفوی شاعر فرانسوی در یک سخنرانی بیان کرد:
"شعر از قلمرو تفکر مفهومی فراتر میرود و مانند فلسفه، میتواند راهی برای شناخت باشد، و شاید حتی همان راهی که در اصل به فلسفه تعلق دارد، شعر درنهایت باید شیوههای دیگری از تجربه بشری را تأیید کند که با هیچ روشی قابل بیان نیست."
شعر با احساسات، تخیل و خلق تصاویر سروکار دارد، در حالی که فلسفه به دنبال تحلیل منطقی و استدلالهای عقلانی است. با این حال، این دو حوزه در بسیاری از موارد به هم پیوند خوردهاند و تأثیرات متقابلی بر یکدیگر داشتهاند. ما در گذشته شاعرانی داریم که از شعر به عنوان وسیلهای برای بیان ایدههای فلسفی خود استفاده کردهاند مثل خیام که به مسائل فلسفی مانند مرگ، زندگی و معنای وجود پرداخته است. به نظر شوپنهاور شاعران اصیل کسانی هستند که شعرهایشان تجسم ناب حالت زیباییشناسانه است در واقع وجود هوش یا ادراک که به طرز منحصربهفردی زیباییشناسانه است، اساس نظریهی کلی زیباییشناختی شوپنهاور را تشکیل میدهد. شاعر باید خود را به عنوان موجودی تجربی و ابژهای میان سایر ابژهها، در جهان بشناسد. این پیش شرط توانایی فرد در تعیین جایگاه خود و شعرش است. به زبان ویتگنشتاین، "من مرکز جهان خود هستم".
در واقع به عقیدهی من شعر، کشف شاعر از خودش است. کشفی که به وسیلهی آن لایه به لایه از ناخودآگاهش را بیان میکند. شعر باید کارکرد معرفتی داشته باشد و دغدغهی شاعر باید هم صراحت و هم غنای شعر توامان باشد. بعضی وقتها شاعر به تنهایی خودش نیست،یک جامعه است که دارد شعر میشود و بر روی کاغذ میآید. از شعر انتظار میرود حقیقت تلخ جامعه را با صراحت و تخیلی عمیق به مخاطب عرضه کند. در واقع احساسی که شعر در مخاطب برمیانگیزد یک نوع انعکاس احوالات جامعه و درد و رنجهایست که با زبان ساده قابل بیان نیست.
فضای شعر امروز ایران را چگونه ارزیابی میکنید و جایگاه شاعران جوان را در آن کجا میبینید؟
شعر امروز متاسفانه به جریانهای اندیشه و مکاتب فلسفی روی خوش نشان نمیدهد. اگر از نمونههای معدود بگذریم، زمینههای تحول و دگرگونی در افکار شاعران کمتر شکل میگیرد. در واقع اگر بخواهم به صراحت بیان کنم اغلب نوشتههای که با نام شعر چاپ میشوند، شعر نیستند. جریانی دوقطبی بین ساده نوشتن محض و سخت نوشتن افراطیاند. بعضی از شعرها به قدری ساده هستند که با حرف زدن عادی تفاوتی ندارند به قصد اینکه همه آن را بفهمند، عاری از هر گونه تخیل و تصویر. نه سهل هستند نه ممتنع، فقط سهل مطلقاند. سوژه را تک بعدی و خطی میبینند و خطی به تصویر میکشند. در واقع بیشتر ابراز احساسات میکنند و علاقهی شدیدی دارند به زیاد نوشتن. در مقابل سخت نویسان افراطی هم طوری سخت نوشتن را پیشه کردهاند که به غیر خودشان هیچ کسی نمیداند منظور و مرادشان چیست. طرح کردن معما و معادلات چند مجهولی آن هم به زبان شعر! به کاربردن کلمات سخت، بیآنکه ارتباط معنایی بین واژهها را رعایت کنند. انگار رسم شده هر چقدر سخت بنویسند و کسی نفهمد بیشتر شعر است! این عده شعر را هم مثل نقاشی به جایی رساندهاند که نه تنها ارتباط بین اثر و مخاطب حذف شده بلکه احساس هم حذف شده است و چیزی به غیر از چند خطوط درهم باقی نمانده است.با این تفکر هم مخالفم که شعری را که بر وزن و قافیه سوار است و امروزه نوشته میشود شعر نیست. هستند شاعرانی که شعرهایشان کم از شعرهای کلاسیک ندارد.
ولی در مورد شعر سپید اوضاع پیچیده و اسفناک است به نظرم!
باند بازی و رفیقبازی در تعدادی از نشرها و کارگاهها و انجمنها و چاپ کتابهای که ارزش شعر را پایین آورده است. و عدهایی هم با توسل به شعر و هذیان گویی و فیگور شاعرانگی در پی رسیدن به یک سری خواستههای مجهولاند!
انگار این موج ناپاک در جامعه، دامن شعر را هم تر کرده است.
البته هنوز هستند شاعرانی که تنها دنبال کلمهی شعر و پیدا کردن خودشان لابلای کلماتاند. با کلمات وضو میگیرند و سر به سجادهی واژهها میگذارند.
من به نوبه خودم، شعر را پدیدهایی مقدس میدانم. نه از باب قداست دادن به آن و شایسته احترام گذاشتن! صرفا از این دیدگاه که شعر باید نازل شود، به وقتش در جای درستش، با کلماتی که مثل رودخانه جاری میشوند و دریا میشوند، نه تلاش برای پر کردن اقیانوسها با اشک که خود تبدیل میشود به پدیدهایی به قول معروف سانتیمانتال.
به قول سید علی صالحی در کتاب "شعر حکمت" :
من از سر عهد با حساب و بده و بستان –در این امور شهودی- به تجارت کلمه نمیپردازم. من واضع حکمت در شعر نیستم. من کاشف و واعظ و شارح این شرح بینهایتم. در عین حال سالهاست که میبینم روز به روز بنبست شعر، تنگ و تاریکتر میشود. این بنبست یعنی مرگِ حکمت در شعر.
آیا کارگاههای شعر را هنوز برای رشد شاعران جوان ضروری میدانید یا تجربه شخصیتان نگاه دیگری به شما داده است؟
به نظر من شعر هم به طبع نیاز دارد هم به آموزش و مطالعه. در این راستا یک کارگاه خوب و بدور از حاشیه میتواند حکم یک مدرسه را برای شاعر داشته باشد. جایی که در وهله اول، شاعر با خوانش درست و بدور از استرس آشنا میشود و در وهله دوم یاد میگیرد که نقدپذیر باشد.
اگر از تجربه خودم بخواهم بازگو کنم که بدون شک کارگاه سید علی صالحی، من را شاعر کرد( البته اگر شاعر باشم). طبع و قریحه بود ولی به کشف نیاز داشت.
اما شاعر ساختن از خودِ سرودن شعر به مراتب امری سخت و دشوارتر است. بی تردید در زمینۀ فرمِ هنری و زیباشناسانه، باید برخی مسائل را آموخت. نقد و بررسی مداوم و جدی بر آثار و گسترش روحیه و عادت انتقادی میتواند از جنبههای مثبت کارگاه باشد.
با وجود تمام جنبههای مثبت ماجرا، کارگاه هم میتواند نکات منفی داشته باشد. از جمله: پیروی از استاد و مرید شدن شاعر، تبعیت و تمکین و جبههگیریهای کورکورانه از یک عقیده یا مکتب فکری خاص و حاشیهسازیهایی که میتواند شاعر را از شعر دور کند.
به نظر من شعر را باید از صاحب شعر جدا کرد. کاری که اغلب در بعضی از کارگاهها به دلیل حضور خود شاعر انجام نمیشود. شعر راه خودش را میرود.
"رولان بارت" معتقد است که نویسنده پس از خلق اثر، دیگر کنترلی بر معنای آن ندارد و این خواننده است که با توجه به دانش، تجربه و پیشزمینههای خود، به اثر معنا میبخشد. هر چند در مقابل این دیدگاه، برخی معتقدند که اثر هنری نوعی امتداد روانی نویسنده است و نمیتوان آن را کاملاً از او جدا کرد چرا که زندگینامه و تجربیات شخصی او نقش مهمی در درک عمیقتر آثارش دارد. اما در نهایت، این خواننده است که با توجه به درک و تفسیر خود، به اثر معنا میبخشد و به نوعی، "مولف" اثر در فرآیند خوانش میشود.
مجموعه جدیدتان که در دست انتشار دارید، چه تفاوتها و نوآوریهایی نسبت به آثار پیشین خواهد داشت؟
در ارتباط با این سوال باید عرض کنم که من خودم چون در متن کار و ماجرا حضور دارم شاید نتوانم به خوبی خودم را نقد کنم، شاید کسی که در بیرون از این ماجرا ايستاده است و به موضوع نگاه میکند بتواند تفاوتها و نقاط ضعف و قوت را تشخیص بدهد. اما آنچه که خودم کم و بیش از آن آگاه هستم این است که سعی کردهام که در وهله اول به مقولهی زبان بپردازم و به یک زبان یک دست و ضربآهنگی مناسب برسم. از همان ابتدای سرودن شعر، به تصویر سازی و تخیل عمیق، علاقهایی ویژهایی داشتم و این کار را هم از طریق آموزش هم از جنبههای درونی و عاطفی خودم تا جایی که خیال یاری کند سعی کردهام پرورش بدهم. در کل عقیده دارم بر اساس خصوصیات درونی خودم، عواطف و احساسهای فردی و جمعی را دستمايۀ شعرم قرار بدهم و به منظور انتقال آن به مخاطب از تمهيداتی چون کاربرد تصاوير متناسب با احساس اندوه و حسرت، تناسب موسيقی و حس، فضاسازی، استمرار و پیوستگی احساس در سراسر شعر و ... بهره بگیرم؛ هر چند که گاه ممکن است در برخی از شعرهایم به دلايلی در انتقال اين احساسات موفق نبوده باشم. فکر کردن دربارۀ اتفاقات هستی و آن چه در آن میگذرد، مقولهی قطعی مرگ و درد و رنجهای جامعه تأثير عميقی بر من میگذارد و به نوبهی خود در حس و محتوا و ساختار شعرم بازتاب پیدا میکند. هر چند مقولهی عاطفه در شعر به صورت ناخودآگاه در شعرهایم نمایان است چرا که معتقدم عاطفه از عناصر بنيادی اثر ادبی و از مهمترين آنهاست و در جاودانگی و ماندگاری اثر نقش بسيار مهمی دارد. در حقيقت شاعر عواطف و روحيات و احساسات و درونيات خود را در ظرف تصويرهای شعری و تخيلات هنري ارائه میکند.
در کل هر چقدر از عمر شعرهایم میگذرد، هم تلاش میکنم و هم علاقه دارم به معنای عميقی از جهان، زندگی، جامعه و حتی عواطف شخصی خودم دست پیدا کنم و سرودن شعر را صرفا معطوف به ابراز احساساتم نکنم. حقیقتاً شاعران را نمیتوان از شرایط فهم بشری رها کرد، بلکه این شرایط، شاعر را مجبور میکند تا به جهان نگاه ویژهای داشته باشند. از همین رو شاعر معماری است که وظیفه دارد شکاف بین علم،فلسفه و بشریت را پر کند. به قول مارتین هایدگر «گیاه، برای یک گیاهشناس، دیگر همان "گلهای رسته بر روی پرچین" نیستند؛ آن "منبع آبی" که جغرافیدان برای رودخانه تشخیص میدهد دیگر همان "سرچشمۀ جوشیده از کوهسار" نیست».
یا به گفته شیرکو بیکس شاعر فقید کُرد:
تو شاعری
وقتی تاریخ نویسی می نویسد:
در جنگی هزاران نفر مرده اند و به آسانی از آن عبور می کند،
تو بمان و فکر کن،
صد نفر،صد روح،صد رودخانه و صد خیابان وصد پنجره و صد زن و صد پاییز و صدها رویا و صدها کودک
هزاران بوسه، هزاران باغ
این چشم های شاعر است
که در میان هزاران جنازه
صدها نی لبک و صدها آواز
و هزاران لبخند گل و هزاران آیینه شکسته خورشید
و هزاران قطره ی اشک خدا را می بیند
با توجه به تجربه زیستهتان در بوکان و شهرهای دیگر، چقدر جغرافیا و فرهنگ بومی در زبان شعرتان حضور دارد؟
من متولد و زیستهی بوکانم، یکی از شهرهای کورد نشین آذربایجان غربی،به نظر من جغرافیا به عنوان یک محیط اجتماعی بر شعر و شاعری تاثیری مستقیم دارد. شاعری که در کنار دریا بزرگ شده است با شاعری که در کویر زندگی میکند، سروده هایشان متفاوت است. شاعران علاوه بر این که از پدیده های طبیعی الهام می گیرند از پدیده های غیر طبیعی نیز متاثر می شوند. باورهای خرافی، دینی، آداب و رسوم ملی، شکل معماری، مشاغل و حرفه ها، زبان و گویش ها تصاویری هستند که در شعر شاعران نمود پیدا می کند.
با این حال قوهی تخیل شاعر میتواند آنقدر عمیق باشد که وسط کویر به دریا فکر کند. میتواند مهاجر باشد و جسمش جایی و روحش جایی دیگر باشد به قول هوشنگ ابتهاج( سایه)که وقتی مهاجرت کرد به آلمان، بیان کرد: من مهاجرت نکردهام، جسمم اینجاست اما روحم هنوز در خانهام مانده است. از آن جایی که یگانه ابزار کار شاعر و نویسنده زبان و تخیل اوست، او هر جا که برود زبانش را می تواند با خودش ببرد و به همین دلیل اسباب و ابزار کارش همواره با اوست.
اساسا شعر میتواند حاصل روابط متقابل انسان با محیط باشد. برای مثال شعر خاورمیانه همیشه غمگین است. مضامینی چون جنگ، مرگ، آورارگی، حتی درآمیختگی عشق با گلوله و موشک را دارد.
میتوانم یک نمونه از شعر خودم را مثال بزنم:
عزیزِ من
در این سرزمین
باران، ساده نمی بارد
برف، سفید نیست
و فصل ها، بی رؤیا مانده اند،
ما از تماشای ستاره
به رصد موشک رسیده ایم
از پرواز پرنده بر آسمان
به طیّاره
و از پروانه به گلوله ...
این جغرافیای لعنتی
به اندازهی کافی غمگین است
به اندازهی کافی بیخیال
که هنوز به رام کردن مار بر دوش ضحاک فکر میکند!
اما شعر غرب غالباً به بیان تجربیات و احساسات شخصی شاعر توجه ویژهای دارد. شعر غرب اغلب از زبانی ساده و نزدیک به زبان محاوره استفاده میکند و از به کار بردن آرایههای پیچیده و اغراقآمیز پرهیز میکند. نه اینکه به مفاهیم سیاسی و اجتماعی نمیپردازد، غالب اشعار با زبانی ساده، بیشتر به مفاهیم فلسفی و احساسات شخصی و به دور از یاس، ناامیدی، جنگ یا حتي اعتراض میپردازد. ادبیات غرب درگیر تجربه است و آنچه را میبیند بیان میکند، ادبیات غرب متاثر از فلسفهی حاکم بر آن، نگاه سوبژکتیویستی دارد! اومانیست و عقل خودبنیاد غربی در ادبیات غرب ملموس است و...
در کل زیستبوم و جغرافیای غرب بر خلاف شرق و مخصوصا خاورمیانه آن عنصر شیدایی، شوریدگی و دیوانگی را یا ندارد یا کم دارد و این قطعا متاثر از همان محیط، جامعه و خصوصیات فردی آدمهای آنجاست است.
اما در نهایت باید اعتراف کرد شعر در محدودیت هیچ جغرافیایی نمانده است. به موارد تاریخی متعددی از این دست میتوان اشاره کرد. مواجهه گوته با غزليات حافظ چنان برای او الهامبخش شد که دیوان شرقی-غربی خود را بر آن اساس نوشت. از آغاز قرن بیست و یکم، مولانا شاعر و فیلسوف ایرانی به عنوان محبوبترین شاعر جهان ظاهر شدهاست. آثار او که بخشی از آنها به انگلیسی ترجمه شده، توجه بسیاری از اندیشمندان و هنرمندان را به خود جلب کردهاست. امرسون که سعدی را فقط به صورت ترجمه خوانده بود، نوشته او را از نظر حکمت و زیبایی روایت با کتاب مقدس مقایسه کرد. نیچه در یادداشتهای خود از حکایتی از گلستان سعدی استفاده کرده است، همچنین از حافظ و حکمت «شرقی» او که در دیوان غربی بیان شدهاست، منبع اصلی جلب توجه نیچه به این شاعر پارسیگو بودهاست. حتی در مجموعه آثار نیچه شعر کوتاهی با عنوان حافظ وجود دارد. و در عصر ما شعرهای شیرکو بیکس و ترجمهی آن به زبانهای فارسی انگلیسی، عربی، سوئدی، نروژی و آلمانی باعث شد که جایزه کورت توخولسکی را از انجمن قلم سوئد دریافت کند و تاثیر آن آنقدر زیاد بود که اشعار این شاعر از سال ۱۹۸۸ تحت عنوان شعر معاصر کُرد در کتابهای درسیِ دبیرستانهای ایالات متحده و کانادا گنجانده شده است.
این بدان معناست که شعر همانقدر که میتواند تحت تاثیر جغرافیا و زیستبوم باشد به همان اندازه هم می تواند این حصار محدودیت را درنوردد و فراتر از مرزهای تعریف شدهی جغرافیا گام بردارد.
در این ارتباط در کنار مجموعههای که به زبان فارسی منتشر کردهام یک مجموعه به زبان مادریم( کُردی) در دست ویرایش دارم که در آینده عمری باقی باشد منتشر خواهم کرد.در نهایت از خبرگزاری شعر و ترانه و زحمات بیدریغ سرکار خانم بحرکاظمی که همیشه به من لطف و محبت دارند تشکر میکنم.
اتمام خبر/
برچسب ها: شعر نو دیار مردان بگی