traffic analysis

  1404/7/6   کلاسیک   کدخبر: 23270   نظر: 0   بازدید: 3308   خبرنگار: زهره رضوانی چاپ

به قلم دکتر احمد رحیم‌خانی سامانی؛

نیم‌نگاهی به مجموعه‌غزل «رقص در برابر مرگ» از مسعود آلگونه ی جونقانی

دکتر احمد رحیم‌خانی سامانی

مجموعه غزل‌های مسعود آلگونه، پنج چهره متفاوت از «منِ شاعر» را به تصویر می‌کشد.

به گزارش خبرگزاری شعر ایران-تارنا: در روزگاری که سرعت و سطحی‌نگری، گاه مجالی برای تأمل در لایه‌های عمیقِ زبان و معنا باقی نمی‌گذارد، مجموعه‌ای چون «رقص در برابر مرگ» نوشته‌ی دکتر مسعود آلگونه‌ی جونقانی، دریچه‌ای تازه‌ به قلمرویی می‌گشاید که در آن، منِ شاعر در چهره‌ها و صداهای گوناگون، از درون خویش با جهان و هستی به گفت‌وگو می‌نشیند.


دکتر احمد رحیم‌خانی سامانی، نویسنده، پژوهشگر و شاعر معاصر، در یادداشتی تحلیلی، با نگاهی دقیق و تأمل‌برانگیز به این مجموعه، کوشیده است پنج چهره‌ی برجسته از «منِ شاعر» در شعرهای آلگونه را شناسایی و تبیین کند: «منِ پُرسشگر»، «منِ فراخوان»، «منِ عاشق»، «منِ خسته» و «منِ ستیهنده».


دکتر احمد رحیم‌خانی سامانی


دو-سه سالی از انتشار مجموعه‌غزلِ «رقص در برابرِ مرگ»، از دوست دیرینه‌ام، دکتر آلگونه می‌گذشت و من هم‌چنان چشم‌انتظارِ خواندنش بودم - که شاعر، قولِ هدیه‌کردنش را داده‌بود - تا این‌که اواخر مردادِ امسال، دیداری - هرچند نه سیرِ دل - ممکن شد و نسخه‌ای از آن را هدیه‌ام داد.

خواندنِ دفتر را که آغاز کردم، همان احساسی به من دست داد که وقتی مسعودِ شاعر، گوشه‌و‌کنار فرصتی ممکن می‌شود و غزلی برایمان می‌خوانَد و من شوقِ شاعری را در چشمانش می‌بینم. این بار، در غیابِ او، آن شوق را در روایت‌هایش خواندم.

مردِ راویِ غزل‌های مجموعه، گاه عارفی نصفه‌نیمه را پیشم مُجسّم می‌کرد و گاه در هیئتِ فیلسوفی به تفلسُف‌های رایجِ روزگار می‌تاخت. زمانی قلندروَشی‌های عطّار را تداعی می‌نمود و زمانی دیگر، رگه‌هایی از ناامیدی‌های خیّام و پرسشگری‌های حافظ را پیشِ چشمم می‌نهاد. کمی که دقیق‌تر شدم، عاشقی را هم دیدم که پُشت هیئتِ شاعری‌اش، گاهی نازی می‌کشید و نیازی می‌آورْد، ولی نمی‌خواست دستش را روکُند و خیلی زود، به هیئتِ طغیانگری درمی‌آمد که بیش‌تر به ویرانی می‌اندیشید تا آبادانی.

در این یادداشت می‌کوشم، چند وجه از روایتگریِ «رقص در برابرِ مرگ» را با بررسیِ پنج چهرۀ قابلِ تمایز از «من» در ابیاتِ مجموعه، با عناوین: «منِ پُرسشگر»، «منِ فراخوان»، «منِ عاشق»، «منِ خسته» و «منِ ستیهنده» بررسی کنم و ببینم این چند «منِ کنارِ هم نشسته»، چندمرده، حلّاجند؟


یک). منِ پُرسشگر

آن‌چه انسانِ پویا را از دیگران متمایز می‌کند، پُرسشگریِ اوست و در این میان، جنسِ پُرسش‌هایش، فرازوفرودِ پهنۀ اندیشۀ او را آشکار می‌کند. چون‌وچراهای آلگونه در غزل‌های مجموعه، در ساحت‌هایی از زیستِ عاطفی، اندیشگانی و اجتماعی نوسان دارد. ابیات زیر، نمونه‌ای از «منِ پُرسشگر» این مجموعه است:


«ای ناکجایِ من! کجاهایم تو‌ جا داری؟

مریم، مگر در آستین، روحِ خدا داری؟

... ای میوۀ ممنوع! اگر ریگی به کفشت نیست

طاووس و شیطان، مار و زن با هم چرا داری؟

... ای سورۀ اَعراف در جادویِ لب‌هایت!

آیا برایم حرفی از قالوا بلی داری؟»

(ص ۳۲ و ۳۳)


«کی پای‌تختم می‌شوی، ای شهرِ پُرآشوب!؟

کی می‌ستانی از من این فرزانگی‌ها را؟»

(ص ۵۸)


«آه ای سمندِ سرکش! چاپارخانه‌ات کو؟

خورشید مانده بر جا! کو زینِ شانه‌ات، کو؟

آتش گرفته خورشید در سردسیرِ چشمت

کولی، میانِ آتش، رقصِ شبانه‌ات کو؟

کولی! برقص یک‌ریز با زخمه‌هایِ چوبی

سازِ قبیله‌ای تو، سوزِ ترانه‌ات کو؟

امشب که سازِ شهناز، سرگرمِ شَه‌نوازی‌ست

خُنیاگرِ نجیبم! آوازِ خانه‌ات کو؟

در دفترِ تعقّل، فصلِ جنون چه خالی‌ست!

اوراقِ بِکرِ مَشقِ لایعقلانه‌ات کو؟

ای امتدادِ صحرا تن‌پوشِ تیرۀ تو!

ای گِردبادِ سرکش! رقصِ زنانه‌ات کو؟

در تُرکمانِ چشمت یک گلّه اسب خُفته‌ست

ای روحِ بی‌قراران! کو‌ تازیانه‌ات؟ کو؟»

(ص ۶۱)


دو). منِ فراخوان

تعهّد و مسؤلیّتی که فرهیختگان بر دوش دارند، تنها به کشف ناشناخته‌ها و زیست در عوالمِ فرزانگی ختم نمی‌شود. وقتی «پیش‌رو» شدی، باری گران بر دوش خواهی‌داشت. تو ناچار هستی، آگاه کُنی؛ برحذر بداری؛ عشق بوَرزی و در انتها، دیگران را به افق‌هایی فرابخوانی که خویش‌کاری‌اش را «تقسیمِ فرزانگی» می‌نامم. آلگونه در غزل‌های این‌مجموعه، جابه‌جا می‌کوشد، مخاطبش را به کرانه‌هایی که باید آن‌جا باشد، دعوت کند. دو غزل زیر، از آن جمله‌اند:


«این سایه‌های سردِ وسوسه‌زا را فروبپاش!

بازارِ یاوه‌هایِ شهرِ ریا را فروبپاش!

کافر نمی‌شوی، خلیلِ من، از کُفرِ من نترس

برخیز و با تبر، سکوت و صدا را فروبپاش!

خورشیدِ من، غروبِ تو‌ تدبیرِ سایه‌هاست

برگرد و سایه‌های بی‌سروپا را فروبپاش!

تالاب‌ها تمامشان به زمین پُشت کرده‌اند

برگرد و برکه‌های چشمه‌نما را فروبپاش!

حالا که تام‌تامِ شعرِ من از طبل‌ها پُر است

بشکن مرا و هرچه یاوه‌سرا را فروبپاش!»

(ص ۳۰)


«قرنِ فراموشی‌ست، نامت را به من بسپار

فریادهایِ بی‌کلامت را به من بسپار

این برکه‌ها فانوسِ چشمت را نمی‌فهمند

آیینه‌های نقره‌فامت را به من بسپار

تقویم‌ها اهلِ دروغ‌اند، ای خودِ تاریخ!

تاریخ‌های ننگ و نامت را به من بسپار

ای مادیانِ دشت‌هایِ بی در و پیکر!

افسارِ یالِ بی‌زمامت را به من بسپار

از فَلسفیدن زهرخندی مانده بر لب‌هام

ای شوکران! تلخندِ جامت را به من بسپار

تن‌پوشِ پرهیزت حریرِ برزخ است انگار

جنّاتِ من، دارالسّلامت را به من بسپار»

(ص ۷۲)


سه) منِ عاشق

آدمی‌زاد را به عشق باید شناخت. مهربانی، رنگین‌کمانی است که هستی را زیباتر می‌کند. با انسانِ عاشق، جهان زیباست و با عاشقانِ فرزانه، جهان وصف‌ناشدنی می‌گردد. مسعودِ آلگونه نیز، خواه‌ناخواه از سُلالۀ سخنورانی است که آدمی و پَری را طُفیلِ هستیِ عشق می‌دانند و مگر جُز این می‌توان بود؟ البتّه آن‌چه این رقصنده در برابر نیستی را از اسلافِ فرزانه‌اش جدا می‌کند، «حُجبِ مُطنطنی» است که در کمینِ واژگان و تعبیراتِ عاشق‌پیشه‌اش نشسته، امّا پیش از سرکشی‌ و طغیانگری، افسارشان را می‌کشد و می‌کوشد یا پایشان را از زمین ببُرد یا با آسمان و اساطیر و اشارت‌های بینامتنی پیوندشان بزند.

می‌اندیشم، این شخصیّت از «من‌هایِ شاعر»، اگرچه کمابیش همه‌جا هست، امّا سهمی که از کلمات و‌ جملات در این مجموعه به او تعلّق می‌گیرد، اندک است. کاش این منِ مسعود، جسورتر، ملموس‌تر و زمینی‌تر بود! غزل زیر، جلوه‌هایی از این من است:


«هر دو فصلِ سردِ چشمانت، کتاب مُبهمی‌ است

موسمِ انگور در چشمِ شرابت، شب‌نمی‌ است

تا خدا خورشید را آورد و در دستِ تو کاشت

کَرت‌کَرتِ دشتِ زردم بی‌قرارِ گندمی است

سازِ خاموشی، تو را در گوشۀ شب می‌نواخت

کوکِ آوازت چه مضرابِ مسیحایی‌دَمی است

ای سرابِ تفته! بر خوابِ عطش‌هایم ببار

در گلویم هاجری در جُست‌وجویِ زمزمی است

ناصری‌وارم که آوارم به دوشم ریخته‌است

در سکوتِ تو صلیبی، جُلجُتایی، مریمی است

ای طنینِ تشنگی در برکۀ نرگس‌فریب!

در دلِ من قرن‌ها تالابِ درهم‌برهمی است

عشق تفسیرِ مرا با سُرمه در چشمت نوشت

خط‌به‌خط آیات چشمانت کتابِ مبهمی است»

(ص ۱۱)


چهار). منِ خسته

در کورانِ حوادثِ زندگی، انسانِ روشن‌ضمیر و متعهّد، به دلیلِ باری که آگاهی و مسؤلیّت بر دوشش می‌گذارد، گاه پژمرده و دل‌خسته می‌شود و در این میان، شاعران و هنرمندان، بیش و پیش از دیگران متأثّر می‌گردند و این نژندی را در آثار ادبی و هنریشان به‌وضوح می‌توان دید.


«دل و جانم اسیرِ غم تا کی؟

خستۀ محنت و اَلَم تا کی؟»

(فیض کاشانی، ۱۳۶۶: ۴۱۳)

دکتر مسعود آلگونه‌ای که من می‌شناسم، اگرچه در جای‌جایِ کلامش می‌توان دل‌آزردگیِ اغلب انسان‌های دغدغه‌مند را دید، امّا جنسِ این خستگی‌ها و آزردگی‌ها، نه از مقولۀ غمِ نان و کج‌مداریِ دوران، بلکه از وحشتِ تنهایی، ناآگاهیِ مردم، غُربتِ هم‌دردی، صمیمیّت‌های سطحی، هنجارهایِ رایجِ مشکوک، ناپای‌داریِ هستی و اسارتِ فرزانگی است:


«من از هجومِ سایه‌ها به آفتاب خسته‌ام

از انتظار و بی‌کسی، از اضطراب خسته‌ام

غزل، غزل نمی‌شود، مگر میانِ شعله‌ها

من از زلالِ دل‌فریبِ هر سراب خسته‌ام

میان‌تهی‌تر از هوس، به روی موجِ وحشتم

خودِ تو‌خوب دیده‌ای که از حُباب خسته‌ام

به شعرِ بی‌دروغِ من بیا و بی‌نقاب باش

به جانِ خواهرم غزل، من از نقاب خسته‌ام

گناهِ من به دستِ تو که نه، ولی به پایِ توست

گناه‌کارِ من، بمان که از ثواب خسته‌ام

چرا تو نامِ کوچکِ مرا صدا نمی‌زنی؟

قسم به نامِ کوچکت، من از جناب خسته‌ام»

(ص ۵۲)


«در فراسویِ من و تو آفتابی نیست، نیست

کوچه‌بُن‌بستِ دُعا را استجابی نیست، نیست

شک مکن، خورشید تنها سایۀ وهم است و بس

این هوادارانِ شب را آفتابی نیست، نیست

شهر خالی مانده از رومی‌رُخانِ فتنه‌گیس

روی و مویِ دل‌بران را آب و تابی نیست، نیست

هرچه می‌گردم در این شهرِ به جان آویخته

بینِ مرگ و زندگیشان، انتخابی نیست، نیست

در کویرِ آسمان هم می‌زند چشمک سراب

شطّ گیجِ کَه‌کشان‌ها را شهابی نیست، نیست

کاش یک شب با من و آوازهایم سر کُنی!

سی‌چهل سالی است در من، اضطرابی نیست، نیست

آه ای مَهْ‌تابِ سرگردان! به گِردِ من مگرد

در مَدارِ من اُمید آفتابی نیست، نیست»

(ص ۳۹)


«ای جهانی سربه‌زیر از سربلندی‌هایتان!

خسته‌ام از رمز و رازِ چشم‌بندی‌هایتان

خسته‌ام از خیلِ خُفّاشان در آوارِ طلوع

خسته از خورشیدِ سردِ خودپسندی‌هایتان

ننگ، نامِ رنگ‌رنگِ آرزوهای من است

بس که ننگین است نامِ ارجمندی‌هایتان

من جنون را دوست دارم، دوست دارم سنگ را

گُم شوید از پیشِ من با هوشمندی‌هایتان

اشک و لب‌خندم، همه تفسیرِ مرگ و زندگی است

بوی نفرین می‌وزد از هرزه‌خندی‌هایتان

آری، آری، مرد را دردی اگر باشد...، ولی

خسته‌ام از رنگ و بویِ دردمندی‌هایتان»

(ص ۹)


پنج). منِ ستیهنده

بی‌اغراق می‌گویم، آلگونه در این مجموعه و غزل‌هایی که هنوز جامۀ طبع به‌خود نپوشیده‌، ولی گوشه و کنار، از او خوانده یا شنیده‌ام، می‌کوشد با برخی چهارچوب‌های مُتعارف، ولی بی‌اساس و هنجارهایِ پذیرفته‌شدۀ غیرِعُقلایی به ستیز برخیزد و از این چالش، واهمه‌ای به خود را ندهد. من این شخصیّت ستیهنده را از دیگر وجوهِ او، بیش‌تر دوست دارم.


در لایه‌لایه‌های این منِ مبارز، آلگونه‌ای را می‌بینم که چون رندِ حافظ و قلندرِ عطّار، بنیادِ ناخردمندی‌هایِ عامه‌پذیر را هیچ می‌انگارد؛ از عقلانیّت‌های دست‌وپاگیر گُریزان است؛ تابوهایِ مقدّس را به سُخره می‌گیرد؛ سنّت‌های دست‌وپاگیر را به چالش می‌کشد؛ به هیئت کُفر، از ایمانِ ناب سخن می‌گوید؛ معشوق را نه از سرِ نیاز، بلکه از آن روی که شایستۀ مهروَرزی است، دوست دارد؛ باورهایِ تحمیلیِ زمانه را خطّ بُطلان می‌کشد و در پایان، با ویران‌کردنِ آن‌چه بایستۀ جلوه‌گری‌اش نمی‌بیند، در جُست‌وجویِ قُقنوسی از جنسِ دیوانگی است. این من‌ شاعر، وقتی در کنارِ «منِ پُرسشگر» قرار می‌گیرد، توفندگیِ خالقِ «مخزن‌الأسرار» را تداعی می‌کند که بی‌رحمانه، شمشیرِ کلامش را از رو می‌بندد.


«تیغ زِ الماسِ سخن ساختم

هرکه پس آمد، سرش انداختم»

(نظامی گنجوی، ۱۳۶۳: ۳۷)

غزل‌های زیر، نمونه‌هایی از این چهرۀ شاعر را می‌نُمایند:


«بیستونی خسته‌ام از تیشۀ فرهادها

در سرم پبچیده هایاهایِ هم‌فریادها

من پلنگی زخمی‌ام در قعرِ جنگل‌هایِ دور

مرگ می‌جوید مرا در تنگۀ صیّادها

گورزادم من که بعد از مرگِ مادر، سال‌هاست

مانده‌ام در گورِ خود بینِ همه هم‌زادها

آخرین برگم که در پاییزِ هول‌انگیزِ خویش

مرگ می‌رقصانَدم در بیشه‌زارِ بادها

خو‌ نمی‌گیرند پاهایم به این پاپوش‌ها

خو نمی‌گیرد سرم با تیرۀ جلّادها

سنگم و می‌پاشم از هم زیرِ استبدادِ میخ

وَه چه کابوسی است این سرسختیِ فولادها!

کیسۀ احساسِ من از بُغضِ هم‌دردان تهی است

کیسه می‌دوزند با نامِ غزل شیّادها»

(ص ۷)


«با تواَم، ای خسته از ییلاق! ای هم‌داستان!

زخمی از مضرابِ پاییزم به جانِ ارغوان

در سکوتِ سردِ صحرایی که هم‌زادِ من است

آن شهابم که به خاک افتاده‌ام از آسمان

آی جادوگر! به جادویی که روکردی، قسم

دوست‌دارم عشقِ تَردستِ تو را از عُمقِ جان

چشمه‌ای از این دلِ سنگم نمی‌جوشد هنوز

دیر فهمیدم خدا گم‌کرده ما را، خیزران!

کاش سُکّانِ من و دربه‌دری‌هایم شَوی!

ناخدا! بیزارم از این کشتیِ بی‌بادبان

گُرگِ باران‌دیده نه، جاشویِ طوفان‌دیده‌ام

ای خلیجِ خسته از امواج! این هم هم‌زبان!

هم‌قبیله! با تواَم، نامِ مرا با خود ببر

سنگِ گورم باش و پایانِ مرا از من بخوان»

(ص ۱۹)


سخنِ پایانی

این‌گونه که دکتر مسعود آلگونۀ جونقانی، در آستانۀ پنجاه‌سالگی، سرگرمِ غزل‌سرایی است، بی‌تردید در فردایِ غزلِ معاصرِ فارسی از چهره‌هایِ اثرگذار خواهدبود و امیدوارم در آینده از او بیش‌تر بخوانیم.


اتمام یادداشت/

اخبار پیشنهادی

برچسب ها: نقد کتاب احمد رحیم‌خانی سامانی مسعود آلگونه ی جونقانی

اشتراک گذاری :

اخبار مرتبط

    نظرات


    لطفا نظرات خود را به فارسی بنویسید و از الفبای لاتین خودداری کنید.