به قلم جواد شکریزاده؛
به گزارش خبرگزاری شعر ایران-تارنا:جواد شکریزاده،شاعر و منتقد ادبی، در تازهترین یادداشت خود به بررسی مجموعه شعر «اعترافاط» اثر رضا روشنی پرداخته است. این نقد، که در دو بخش منتشر شده، نخست از منظر زبان و نشانهشناسی به تحلیل شعرها میپردازد و سپس با نگاهی فلسفی و هستیشناختی، لایههای معنایی و دغدغههای انسانی در این مجموعه را واکاوی میکند. شکریزادۀ در این بررسی به تأمل بر زندگی انسان سنتی و مدرن، رابطه او با محیط زیست و پرسشهای بنیادین فلسفی درباره سقوط انسان از بهشت تا مواجهه با درد و اضطراب جهان میپردازد، و شعر روشنی را عرصهای برای بازتاب این مسائل معرفی میکند.
نگاهی کوتاه فلسفی و روانشناختی به اعترافاط: پرده دوم ( در آمیختگی)
شعر اول در نقد فلسفه زیست انسان سنتی است هبوط و رانده شده انسان از بهشت( انسان سوبژکتیو)
راوی نگاهش کرد و گفت:
من اما حقیقت اعظم رایافته ام
اینجا آدم/ جا آویزانی این جا چاه
و موش های سیاه سفید بی وقفه
دیگر به دست ها و این طناب پوسیده هم اعتمادی نیست
هیچ کس نمی داند
آیا این اظطراب جهان است که کش آمده می آید در نگاه
یا چیزی در چیزها و هیچ و یک؟
هیچ کس نمی بیند ایا
این موعود یکی ها و گیاه است.
یا خون ریخته شاعر بر سنگ هاااااا؟
از گاو به گاو خورشید هیچ کس نمی داند
زردی سرایت کرده؟ / نکرده آیا / و ندانستن خبرهای داغی دارد/.........
شعر دوم از پرده سوم ( خانه)
این شعرنقد فلسفه زیست انسان مدرن است( انسان ابژکتیو)
راوی که گفتن باز ماند زن از جگر آهی کشید و گفت:
از بودن من چه سود؟
گل ها را
بر ین فجایع خاموش بگذار
جهان مرده و بی بال ها و آه یکی پرنده که من
به آینه راهم نمی دهند
توت ها برگ ها سایه اضلاع و سطوح هندسی خیابان را هم نمی دهند/پناهم نمی دهند/ با این قلب به ویرانه خورده
عشق را چه سود؟
مرا فریاد بس که دیگر/ سیب در دهانم قی می کند و زمین از کتفم می بیروند
مرا تورا و جهان را چه سود؟
کبریت کبریت بیاور!
شعر سوم از پرده ششم( رستخیز خویشتن محیط زیست)
گذر از نقاب دموکراسی به بیوکراسی و محیط زیست
باید خانه را پاس داشت/ به قانون طبیعت احترام بگذاریم/باید پاک و تجدید پذیر باشیم/ و از نیست ها چیز بسازیم
برای هست ها/ برای ناآمده ها خواب ها و رویاها
به جهان آگهی کرد: تولید زباله ممنوع/ تولید ریز گرد ممنوع/ باید زباله زباله گردها به خانه برگردند...
رویکرد فلسفی شعر اول : دل مشغولی انسان ( ارجاع متن به داستان غزالی و مواجهه مرد در بیابان با شیر" نماد پیک مرگ" و پناه گرفتنش در چاه است که طناب چاه را می گیرد پایین می رود و می بیند مار عظیمی در چاه است "نماد دوزخ" است. مرد بین اسمان و زمین می ماند از یک طرف موشهای سیاه وسفید که" اشاره به روزها و شبها همان عمر انسان است" شروع به خوردن طناب می کنند ، مرد که نه راه پیش دارد و نه راه پس یک مرتبه در دیواره چاه کندوی عسل را می بیند و شروع به خوردن عسل می کند که همان دل مشغولی و غفلت از دنیاست و عقوبت خویش را فراموش می کند و سقوط می کند. ) و داستان بیرون شدن انسان از بهشت (سقوط)
اینجا گیاه احتمالا همان ریواس است که یک تنه و دو تا شاخه دارد اشاره به مشی و مشیا یا ادم و حواست که پل الوار استفاده کرده است.
۱. روایت اصلی (در تورات، قرآن و کتاب مقدس):
فیلسوفان این روایت را نه به عنوان یک واقعه تاریخی، بلکه به عنوان نماد (سمبل) یا اسطورهای برای توضیح وضعیت انسان تفسیر کرده اند
· افلاطون: اگرچه افلاطون مستقیم به داستان بهشت اشاره نکرده، اما مفهوم "سقوط" در فلسفه او وجود دارد. نفس (روح) انسان از عالم مُثُل (جهان حقیقت و کمال) "سقوط" کرده و در بدن مادی زندانی شده است. زندگی فلسفی، تلاش برای بازگشت به آن جایگاه اصیل است.
· آگوستین قدیس: او تأثیرگذارترین تفسیر را در مسیحیت ارائه داد. به نظر او، "گناه اولیه" نه تنها یک نافرمانی ساده، بلکه انحراف اراده از خدا به سوی خود بود. این گناه به تمام نسل بشر ((زرد ها سرایت کرده اند))سرایت کرد و طبیعت انسان را فاسد نمود. بنابراین، بیرون شدن از بهشت، نشانگر وضعیت "سقوط کرده" ذاتی بشر است که تنها از طریق فیض الهی قابل نجات است.
· ایمانوئل کانت: کانت این داستان را به عنوان نمادی از گذار انسان از حالت معصومیت حیوانی به مرحله خردمندی و مسئولیت اخلاقی میدید. خوردن میوه، نمایانگر بیداری "عقل" در انسان است. با عقل، "آزادی" و "اختیار" به وجود میآید، اما به قیمت از دست دادن معصومیت و مواجهه با تضادها و دردهای ناشی از انتخاب. بنابراین، سقوط، هم یک "ضرر" (از دست دادن معصومیت) و هم یک "پیروزی" (کسب عقلانیت و استقلال) است.
· هگل: هگل این روایت را به عنوان لحظه ضروری در پیشرفت روح به سوی خودآگاهی میدید. معصومیت، یک وحدت کورکورانه با طبیعت بود. نافرمانی، نخستین عمل "آزادی" انسان بود که او را از طبیعت جدا کرد و به او "خودآگاهی" بخشید. این جدایی دردناک بود (خروج از بهشت)، اما شرط لازم برای رسیدن به یک وحدت والاتر و خودآگاهانه با حقیقت در پایان تاریخ بود.
· فریدریش نیچه: نیچه به شدت این داستان را نقد کرد. از نظر او، این روایت توسط ادیان برای القای احساس گناه و بی ارزشی در انسان ساخته شده است. "گناه اولیه" اختراعی است تا انسان را از قدرت و شادمانی طبیعی خود متنفر کند و او را مطیع (کاهنان) نماید. نیچه خروج از بهشت را نه یک سقوط، بلکه باید به عنوان نخستین قدم به سوی استقلال و قدرت انسان بازتعریف کرد.
بخش دوم( شعر دوم) نقد انسان مدرن در فلسفه (با تمرکز بر وضعیت پس از سقوط)
پس از "سقوط"، نگاه فیلسوفان به انسان عموماً همراه با نقد است. این نقدها معمولاً حول چند محور میچرخد:
۱. نقد از منظر شناخت (معرفتشناسی):
· رنه دکارت: انسان را موجودی میدانست که به دلیل حواس فریبنده و پیش فرضهای نادرست، دچار اشتباه میشود. او برای رهایی از این وضعیت، روش "شک را پیشنهاد کرد تا به یقین برسد ("میاندیشم، پس هستم").
· ایمانوئل کانت: نقد کانت به "خرد ناب" انسان این بود که عقل انسان تمایل دارد از حدود تجربه فراتر رود و درباره اموری مانند "خدا"، "جاودانگی روح" و "کل جهان" که قابل تجربه نیستند، قضاوت کند. این کار منجر به تناقضات و توهمات متافیزیکی میشود. بنابراین، انسان باید محدودیتهای عقل خود را بشناسد.
۲. نقد از منظر اخلاق:
· کانت: انسان موجودی است با "تمایلهای حیوانی" و "عقل عملی". نبرد دائمی بین این دو، وضعیت اخلاقی انسان را شکل میدهد. فضیلت، وقتی است که انسان بر تمایلاتش با عقل غلبه کند.
ژان ژاک روسو: او معتقد بود انسان در حالت طبیعی (پیش از تشکیل جامعه) نیک و آزاد بود، اما تمدن و مالکیت خصوصی او را فاسد کرده و به بردگی کشانده است. نقد روسو متوجه جامعه ای است که انسان را از فطرت خوبش دور میکند.
۳. نقد از منظر وجود (اگزیستانسیالیسم):
سورن کیرکگور: انسان مدرن دچار بیماری یأس و اضطراب است زیرا از آزادی و مسئولیت خود میگریزد و در "جمع" محو میشود.
· ژان-پل سارتر: انسان "محکوم به آزادی" است. او هیچ ذات از پیش تعیین شده ای ندارد و باید خودش خود را بسازد. بسیاری از انسانها از این بار مسئولیت میترسند و با "ایمان بد" خود را فریب میدهند که آزاد نیستند.
بخش سوم بیوکراسی
از نگاه پستمدرن، بیگانگی انسان از خویشتن و تخریب محیط زیست دو روی یک سکه هستند. این نگرش، ریشه در نقد بنیادین پستمدرنیسم از "فراروایتهای" (Grand Narratives) مدرنیته دارد؛ روایتهای بزرگی مانند پیشرفت، عقلانیت ابزاری، سلطه انسان بر طبیعت و سوژه مستقل و خودبنیاد.
۱. بیگانگی انسان از خویشتن در پستمدرنیسم
این بیگانگی در مدرنیسم (مثلاً در نظریه مارکس) عمدتاً ناشی از ساختارهای اقتصادی-اجتماعی بود. اما پستمدرنیسم آن را عمیقتر و در سطح هویت و معرفتشناسی میبیند:
· مرگ سوژه (Subject): پستمدرنیسم با مفهوم مرگ مؤلف (بارت) و مرگ انسان (فوکو) به این باور حمله میکند که فرد یک "خود" (Self) یکپارچه، مستقل و اصیل دارد. در عوض، هویت ما توسط گفتمانها (Discourses)، زبان، رسانهها، فرهنگ مصرفی و شبکههای قدرت ساخته و بازساخته میشود.
بیگانگی از طریق بازنمایی : ژان بودریار معتقد است که در "اَبَر واقعیت" ما با شبیهها و نشانهها سروکار داریم، نه با واقعیت اصیل. رسانهها، تبلیغات و فضای مجازی، "خویشتن" را به یک کالا یا یک تصویر تقلیل میدهند. ما خودِ واقعیمان را گم کرده و با نسخهای بازنماییشده و بیگانه از خود شناسایی میکنیم.
فروپاشی معنا و روایت : ژاک دریدا نشان میدهد که معنا ثابت و مطلق نیست، بلکه در بازی بیپایان "تفاوت" (Différance) شناور است. این امر منجر به نوعی بیگانگی متافیزیکی میشود؛ ما در جهانی بدون مرکز و بدون معناهای قطعی، احساس غربت و بیریشگی میکنیم.
نتیجه: انسان پستمدرن، نه با یک "خویشتن" اصیل، بلکه با مجموعهای از ماسکها، نقشها و بازنماییهای بی ثبات روبروست. این همان بیگانگی عمیق از "خود" است.
۲. تخریب محیط زیست از منظر پستمدرن
پستمدرنیسم، ریشههای بحران زیستمحیطی را نه در یک مشکل فنی، بلکه در یک مشکل گفتمانی و فلسفی میداند:
دوگانگی انسان/طبیعت: یک ساختار سلسلهمراتبی: فیلسوفانی مانند والتر بنیامین و ژیل دولوز معتقدند که مدرنیته یک دوگانگی کاذب بین انسان (فاعل شناسا، حاکم) و طبیعت (ابژه منفعل، تحت سلطه) ایجاد کرد. این دوگانگی، توجیهگر فلسفی سلطه و بهرهکشی بیرویه شد.
· انسانمحوری به عنوان یک فراروایت: پستمدرنیسم، انسانمحوری را که در مرکز مدرنیته قرار دارد، یک فراروایت سرکوبگر دیگر میداند. این نگرش که انسان ارباب و مالک طبیعت است، مستقیماً به بحرانهای زیستمحیطی منجر شده است.
۳. پیوند استوار: چگونه بیگانگی از خود به تخریب محیط زیست میانجامد؟
اینجاست که دو مفهوم به طور زیبایی به هم گره میخورند:
1. سلطه بر طبیعت، بازتاب سلطه بر خویشتن است:
همان منطقی که انسان را وادار میکند "خویشتن اصیل" خود را سرکوب کرده و با یک هویت استانداردشده، مصرفگرا و عقلانی همذاتپنداری کند، همان منطق به او اجازه میدهد بر طبیعت سلطه یابد. انسان برای آنکه طبیعت را "ابژه" کند، ابتدا باید بخشی از وجود خود (غریزه، بدن، احساسات) را "ابژه" کرده و از آن بیگانه شود.
2. فقدان تعلّق
اگر فرد احساس کند که "خویشتن" ثابت و عمیقی ندارد (بیگانگی از خود)، طبیعی است که احساس تعلّق به مکان، تاریخ و محیط زیست طبیعیاش را نیز از دست بدهد. وقتی هویت شما شناور و مجازی است، حفاظت از یک جنگل یا رودخانه "واقعی" چه معنایی میتواند داشته باشد؟ این "بیریشگی اکولوژیک" مستقیماً از "بیریشگی وجودی" ناشی میشود.
پس در واقع:
از نگاه پستمدرن، انسان مدرن، ابتدا با سرکوب بخشی از وجود خود (طبیعت درونش) و بیگانه شدن از خویشتن اصیل، توانست منطق سلطه را در درون خود نهادینه کند. سپس، این همان منطق را به سوی طبیعت بیرونی (محیط زیست) معطوف کرد و آن را تا مرز نابودی پیش برد. بحران محیط زیست، در حقیقت، نشانه بیرونی یک بحران درونی و فلسفی است؛ بحران رابطه انسان با خودش و با جهان.
جمع بندی:
در اعترافاط روشنی انسان را از بدو خلقت گرفتار و شکسته می بیند انسان سنتی از بهشت بیرون شده و انسان مدرن با خویشتن خویش بیگانه گشته و بعد موجب تخریب محیط زیست شده یعنی این اضطراب و روانجوری از اولین نافرمانی انسان با رانده شدن از بهشت، کشتار انسان و از هابیل و قابیل با انسان بوده و تا انسان مدرن که به کشتن خویش و محیط زیست پرداخته ، رسیده است.
انسان از دموکراسی فروپاشی شده باید به بیوکراسی برسد، و این اضطراب هم به شکل فردی و( فرویدی) هست و هم در لایه اجتماعی و شخصیتهای این اثر بصورت ترومای جمعی ( الکساندر جفرسون )مشاهده می شود و انسان ها باید به این گناهها و تخریبها اعتراف کند و به فکر بازسازی و حفظ جهان و طبیعت برای ایندگان باشند.
روشنی بعد از اعترافاط به خود نهیب می زند "بیدار شو رض ا " این بیداری هم می توان بیداری از خواب باشد یعنی منفعل در ان صورت بازگشت از اعترافاط و مبری کردن از اعتراف می تواند مطرح شود که در این صورت می توان با ماهیت داستانی و خواب به این اثر نگاه کرد و دنبال نتیجه گیری بود که تاثیرگذاری اثر تقلیل پیدا می کند، ولی نگاه دوم بیداری فلسفی و فعال است که بیشتر متبادر می شود چون روشنی به دنبال کشف رازهاست .
ولی در هرصورت این اعترافات چه بگوییم خواب و بیداری بوده یا به فعلیت رسیده یا نه از ارزش ادبی این اثر کاسته نمی شود، چون مهم آن است که ژانر ادبی و فلسفی با وجود یا عدم حصول نتیجه اعتراف که در سطح رئال داستانی مطرح است اهمیت چندانی در تکنیک این اثر هنری ندارد چرا که این اثر به یک اعتراف بزرگ فلسفی و جهان شمول رسیده و "روشنی دنبال بیداری از خواب معمولی و پشیمانی و پس گرفتن اعتراف نیست
( حتی اگر در خواب اتفاق افتاده باشد) چون مدام از رازهای جهان می پرسد و جویای حقیقت است .
بنابراین دنبال بیداری فلسفی است و شخصیتهای داستان نمونه کوچکی از این اعتراف بزرگ است.
بخاطر همین روشنی پرونده را به دادگاه تاریخ می سپارد تا انسان خود را در دادگاه خویشتن و طبیعت محاکمه کند، هرچند با توجه به طبیعت انسان مدرن و پسا مدرن ، و با سوال و لرزش در متن نوشتار از حصول نتیجه اگاه نیست و قطعیتی ندارد.
چرا که انسان امروز باید بخاطر خودبیگانگی و خودزنی ، تخریب لایه های مختلف اجتماعی ، مفاهیم اخلاقی ، محیط زیست و ... باید ابتدا در دادگاه برزگ انسان، زمین و جهان، خدا اعتراف کرده و بازسازی دوباره بکند.
(("دورکیم" نقد مثبت از مدرنیته می کند معتقد است یک نقد ناب و اصیل در تمامی حوزه های ادبیات و هنراز مدرنیته و پست مدرنیته می تواند نتایج مثبت داشته باشد. ))
در پایان برای دوست عزیزم جناب رضا روشنی آرزوی توفیق روز افزون دارم و دوستان را به خواند این اثر خوب توصیه می کنم.
جواد شکری زاده/
برچسب ها: نقد کتاب رضا روشنی جواد شکری زاده