روایت یک مسیر شاعرانه؛
به گزارش خبرگزاری شعر ایران-تارنا:آریا معصومی، متولد ۶ آذر ۱۳۷۲، شاعر، نویسنده، کارگردان و بازیگر، با بیش از صد جایزه و نامزدی در عرصههای ادبی و هنری، یکی از صداهای متمایز شعر معاصر ایران است. مسیر شاعرانه او از کهگیلویه و بویراحمد آغاز شد و با تجربه زیسته و لذت بردن از مسیر، به حضور پررنگ در شعر و جوایز ادبی امروز منتهی شده است. آثار او همواره با طنز تلخ، نگاه اگزیستانسیالیستی، حس تنهایی انسان معاصر و تصویرپردازی سینمایی همراه با روایتمندی تئاتری شناخته میشوند و نشاندهنده تأثیر تجربه شخصی، مطالعه و آگاهی شاعرانه است. آریا معصومی در یک گفتوگوی اختصاصی با تارنا از جهان ادبی خود و شرایط شعر امروز سخن گفت.
شما از دهه نود تا امروز حضوری پررنگ در شعر و جوایز ادبی داشتهاید. اگر بخواهید مسیر شاعر شدن خود را در چند جمله خلاصه کنید، از کجا آغاز شد و به کجا رسید؟
فکر میکنم این سؤال بهترین گزینه برای آغاز گفتوگوست. اگر کسی از من راهنمایی بخواهد، به او میگویم هر چند وقت یکبار خودِ در لحظهات را با این جمله بیازمای: «خدا رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده است، در کجا ایستاده است و به کجا رهسپار است.»
پس اگر بخواهم مسیر شاعر شدنم را خلاصه کنم: از استان کهگیلویه و بویراحمد و یک شهرستان کوچک شروع شد. بعد، در سالهای شاگردی، ایران را پرسه زدم و تجربه اندوختم تا رسیدم به جایی که شما امروز از «حضور پررنگ» من در شعر و جوایز ادبی یاد میکنید. در تمام این سالها، بیوقفه درگیر هنر بودهام و شعر همیشه هسته اصلی این مسیر بوده است.
البته در چند سال اخیر، به دلیل فاصله گرفتن از محافل و جشنوارهها، شاید بعضیها فکر کرده باشند دچار سکوت یا انسداد نویسندگی شدهام؛ اما واقعیت این است که تنها مسیرم کمی مهآلود شد. حالا دوباره اینجا هستم، پشت لپتاپم، و هنوز در فضای شعر جریان دارم. چند ماه پیش مجموعه شعر «یک» منتشر شد و مجموعه شعر «دو» نیز در حال طی کردن مراحل پایانی نشر است.
درباره بخشی از سؤالتان که پرسیدهاید «به کجا رسیدهاید؟» باید بگویم: رسیدهام به اعتیاد به هنر. و این اعتیاد، هم بدترین نوع اعتیاد است و هم بهترین. نوعی قمار است روی زندگی؛ مسأله این است که با چه زاویه دیدی به آن نگاه کنی. با خودم صادق هستم: میدانم که حداقل خالق یک شعر ماندگار بودهام؛ حداقل یکی. همین کافی است تا از قماری که با زندگیام کردهام، راضی باشم.
شاید از بیرون، زندگیام مطابق معیارهای معمول و «نرمال» جامعه و اطرافیان نباشد؛ دلیلش هم روشن است: نبودِ پول در این مسیر. این همان نقطهایست که برای بسیاری از هنرمندان ما «جوانمرگی ادبی» رخ میدهد؛ چون معمولاً کسی به واقعیت زندگی هنرمند فکر نمیکند. مثالهای زیادی هست: موراکامی که در ۳۱ سالگی اولین رمانش را نوشت، یا ونگوگ که میگویند در تمام عمرش تنها یک تابلو فروخت. اینها را گفتم تا برسیم به اصل ماجرا.
در کارنامهی شما، از «آدمهای معروف دستشویی نمیروند» تا «مرگ آدم را زیباتر میکند» میبینیم که نوعی طنز تلخ و فلسفی در شعرها و داستانهایتان حضور دائمی دارد. این نوع نگاه از کجا میآید؟ از تجربه زیسته یا تأمل نظری؟
دقیق نمیدانم. آن سالها را هم درست یادم نیست، اما احساس میکنم دلیل اصلیاش پشتکار بود. فقط ادامه دادم و در مسیر که همان تجربه زیسته است چیزهایی برداشتم و شد همین نوشتهها. از طرفی خودِ زندگی نوعی طنز است؛ طنزی سیاه که باید به آن لبخند زد تا چرخش بچرخد، و نوشتههای من همان لبخندها هستند. هرکس این لبخند را به شکلی میزند؛ شاعر یا نویسنده با کلمات وارد میشود. در کل، طنز تلخ ابزاریست برای خنثی کردن امر عظیم.
اما درباره بخش فلسفی ماجرا… گاهی دوستی فیلسوف دارم که چیزی میپرسد و من فقط سکوت میکنم. پس تأثیر ناخودآگاه، بیشتر از هر نوع تلاش مستقیم نقش دارد؛ هرچند تلاش آگاهانه هم بیتأثیر نیست.
شما بیش از ده جایزه ادبی و هنری در کارنامه دارید؛ آیا این جوایز برای شما تأیید مسیرند یا صرفاً بخشی از بازی ادبیات معاصر؟
اجازه دهید ابتدا توضیح دهم: من بیش از صد جایزه ادبی نامزد و برگزیده داشتهام. از میان آنهمه لوح تقدیر و تندیس، فقط دو تندیس باقی مانده و بقیه را در یک بحران روحی با دستهای خودم نابود کردم.
در زمانی که این جوایز حکم تأیید مسیر را داشتند، کارشان را کردند و هنوز هم اثرش در زندگیام مانده. اما اگر بخواهم دقیقتر بگویم، بیشتر بخشی از بازی ادبیات معاصر هستند. دلیل نمیشوند که کسی دچار جوانمرگی ادبی بشود یا نشود. حتی در بعضی جاها مافیابازی و روابط پشت پرده هم وجود دارد.در کل نه خیلی جدیشان میگیرم و نه کاملاً بیتفاوتم. بهتر است بگویم: بیشتر «جزئی از بازی» هستند.
در نهایت، این تداوم و همان نسخهای که خودتان برای ادامه مسیرتان میدانید درست است، بخش قدرتمند ماجراست. خواندن کتاب قلهها و درهها در این زمینه میتواند مفید باشد.
در مصاحبهای گفتهاید شاعر باید «مثل رماننویس» کار خود را حرفهای دنبال کند. منظورتان از حرفهای بودن شاعر چیست؟
فکر میکنم بهترین توضیح را میتوان در دو برشی که از مقدمه مترجمان کتاب حرفه داستاننویس(کاوه فولادینسب و مریم کهنسال نودهی) انتخاب کردهام پیدا کرد. کافیست شما جای «نویسنده و داستان» را با «شاعر و شعر» عوض کنید:
«بیشتر نویسندههای ایرانی و بیتردید نه همهشان که جدا از جامعه ایرانی نبودهاند و همیشه میان عرفیگری و سادهخواهی سنتی و قانونمداری و نظممندی مدرن معلق ماندهاند، همیشه یکی به نعل زدهاند و یکی به میخ. وقتی صحبت از شیوه زندگی و رفاه اجتماعی هنرمند مدرن مطرح شده، مدرن و پیشرو بودهاند و وقتی صحبت از علممداری و دقت هنرمند مدرن مطرح شده، خودشان را زدهاند به آن راه که آخرش میرسیده به معناگرایی شرقی.»
«به نظر میرسد بیش از هر چیز، این سنت نادرست که میگوید «برای داستان نوشتن یک قلم و کاغذ کافیست»، نمیگذارد ادبیات داستانی ایرانی در جهتی درست رشد کند و به بلوغ برسد؛ و همین نگاه سادهانگارانه، آن عامل اساسی یعنی شناخت و آگاهی را کنار میگذارد.»
با چنین نگاهی، حرفهای بودن شاعر یعنی تداومِ آگاهانه. یعنی همانطور که در پاسخ قبلی گفتم، به «لذت بردن از مسیر» و «راز اصلی تداوم» ایمان داشته باشیم، اما این تداوم نباید بر پایه سهلانگاری باشد. شاعر حرفهای شعر را فقط یک الهام لحظهای نمیبیند؛ شعر برایش پروژه است. پروژهای که برای پیش بردنش باید از تمام ابزارهای شناخت، آگاهی، مطالعه و دانش مدرن، به شکلی متعهدانه و بیتناقض استفاده کند.
شما گفتهاید شعر هم هدیه خداست و هم صنعت. این دو قطب، الهام و مهارت، چگونه در کار شما به تعادل میرسند؟
این سؤال دقیقاً به قلب دغدغههای من در شاعری میزند. دوگانگی «شعر بهعنوان هدیه الهی» و «شعر بهعنوان صنعت» همیشه نوعی تنش خلاقانه در کارم ایجاد کرده، اما فکر میکنم در همین یکی دو سال اخیر توانستهام به تعادل پایداری میان این دو برسم. این تعادل نتیجه سالها صبر، تداوم، و همان پوستکلفتی در برابر وسوسه کمآوردن است.
«هدیه خدا» همان جوهره غیرقابل مهندسی شعر است؛ آن لحظهای که جهان را ناگهان از زاویهای تازه میبینی. من این بخش را «پذیرش» مینامم. شاعر حرفهای میداند مهمترین کارش این است که ظرف پذیرش خود را همیشه باز نگه دارد. این بخش، ریشه در طبیعت شاعرانه من و همان پسزمینه کهگیلویه و بویراحمدیام دارد.
اما اگر شعر فقط هدیه باشد، سرنوشتش چیزی نیست جز تبدیل شدن به زمزمهای شخصی یا همان «عرفگرایی شرقی» که در بحث قبلی دربارهاش نقد داشتم.تعادل زمانی اتفاق میافتد که شاعر بیاموزد مهارت را در خدمت الهام قرار دهد، نه به جای آن. مهارت همان دستِ زمینی است که نمیگذارد هدیه آسمانی بهدلیل سهلانگاری یا بیدقتی به نوشتهای سست و نازل تبدیل شود. مانند آهنگسازی که اگر نتنویسی نداند، ملودی هرچقدر الهامشده باشد، به نتیجه درست نمیرسد.این تعادل برای من حاصل این است که کم نیاوردم و به فرآیند اعتماد کردم.
در اشعارتان نگاه اگزیستانسیالیستی و حس تنهایی انسان معاصر پررنگ است. آیا این نگاه از دل مطالعه و فلسفه میآید یا از زیست شخصی شاعر؟
نگاه اگزیستانسیالیستی و حس تنهایی انسان معاصر در شعر من، بیش از آنکه محصول مطالعه صرف باشد، از تجربه زیستهام سرچشمه میگیرد؛ مطالعه تنها آن را تقویت کرده است. جهان و رویدادهایش ناخودآگاه مرا به سمت پرسشهای بنیادین سوق داد: «من کیستم؟»، «نسبتم با دیگری چیست؟»، «این تنهایی از کجا میآید؟». این تنهایی همان “طنز سیاه” زندگی است که پیشتر دربارهاش صحبت کردیم؛ پذیرش پوچی و بیگانگی بهعنوان بخشی از واقعیت.
چقدر از سینما و تصویر در نوشتن شعر تأثیر میگیرید؟ زبان شما گاهی سینمایی و روایتمحور به نظر میرسد؟
تأثیر سینما و تصویر در شعر من ریشه در یک علاقه قدیمی دارد. در دوران دانشآموزی آرزو داشتم فیلمساز شوم و حتی یک فیلم کوتاه هم ساختم؛ همین تجربه نگاه بصری و روایی را در من نهادینه کرد. آشنایی با زبان تئاتر و اهمیت صحنهپردازی نیز باعث شد شعر برایم نه فقط واژهآرایی، بلکه خلق یک قاب سینمایی فشرده باشد. روایتمحوری شعرهای من در واقع تلاشی است برای استفادهی همزمان از تصویر، میزانسن، دیالوگ و حتی مونولوگ درونی تا حس و تکنیک در یک نقطه به هم برسند.
در جامعهای که شعر دیگر جایگاه گذشته را ندارد، شاعر امروز چه مسئولیتی دارد؟
مسئولیت شاعر امروز پیش از هر چیز «بقا»ست؛ بقای اصالت در برابر بیتفاوتی و سطحینگری. اگر شاعر بتواند زنده بماند و همچنان عمیق ببیند، عمیق حس کند و عمیق بنویسد، رسالت خود را انجام داده است. شاعر باید همچون یک موجود زنده در لحظه حضور داشته باشد و رویدادهای زندگی را دنبال کند، نه اینکه خود را درگیر تعهدات سنگینی کند که در نهایت به تولید شعارهای توخالی میانجامد.
در دورانی که صدای شعر تضعیف شده، بزرگترین مسئولیت ما این است که حقیقت زیستهی خود را با بالاترین کیفیت هنری ممکن ثبت کنیم؛ تا نشان دهیم این شکل از زیستن و اندیشیدن هنوز هم نهتنها ممکن، بلکه ضروری است.
(( سوختن در فایدهمند باوری ))
سوزِش ساقهام
زیر آفتابِ اعتمادی
که از دور
خرامان میآمد و مطمئن مینمود،
لبخندم را
حسابگری خودآگاه کرد... ؛
و تراکتورِ تفکر
خاکِ قلبم را شخم زد
سنگها یکی یکی بالا آمدند ،
آشنایند
هرکدام روزی خورشیدی بودهاند
آن زمان که سرشت اولیه نمیدانست
در پسامدرن خودمحوری
برگهای سبز
خشک میاُفتند
گمُگور میشوند
انگار که نبودهاند ،
انگار که انسان
با تمامِ سودُ زیانهاش
در خاک حل بشود ...
رها شده
پوستهیِ ماری در خاطرهها مانده
دور میشوم،
میپندارم
انسان در گریز از سلام
رنگینتر است ،
چراکه آگاهم به انسان
چراکه میدانم
لبخند بر نقاب خودم که مینشیند
پیچیده در پیشنهادی
سبکُ سنگین شده
دنبال بهدست آوردن چیزی هستم ،
و به وقتِ خداحافظ
تا پُلِ پشت سر را خراب نکرده باشم
نقابم برای دور انداختن
دستمال کاغذی تمیزی در جیب دارد... ؛
و گاهی دیگری را
نادیده میگیرم
تا تسکینی باشد
بر اندوهِ امکانِ گمگشتگی خودم
در یادها...
این شعر بارانیست
که وعدهی سرسبزی نمیدهد
ولی آنقدر شخمش زدم
تا رسیدم به اینکه بگویم:
آنها که نامشان
به تاریخ میپیوندد
دانههای بسیاری در جهان پراکندهاند
بی آنکه به چشمداشتِ برداشت محصول
برگشته باشند ،
آنها که فهمیدند
انسان در ناخودآگاه مهربان است
و خودآگاه حسابگرش
از پیچیده شدن رازِ بقا، ترسیده،
آنها که خوب ماندند
با این وجود که میدانستند:
یک عمر اگر میوه دهی
در نهایت
به چوبت رحم نمیکنند/
اتمام گفتوگو/
برچسب ها: شعر نو کهگیلویه و بویراحمد آریا معصومی