1402/7/19   شعر امروز   کدخبر: 2392   نظر: 0   بازدید: 6220   خبرنگار: زهره رضوانی چاپ

تراژدی غمگین سیاوش؛

وقتی شاهنامه گریست

وقتی شاهنامه گریست

سیاوش، شخصیتی که فردوسی به تصویر کشیده است، و بدون شک یکی از تراژدی‌ترین داستان‌های شاهنامه است. این داستان نشان دهنده قهرمانی است که با وجدانی پاک و شجاعتی بی‌نظیر در مقابل ظلم و ستم می‌جنگد، اما در نهایت به طرز تلخی به پایان زندگی‌اش می‌رسد. این تراژدی تاریخی چندین هزار ساله همچنان بر قلوب مردم تاثیر گذاشته است و از آن مراسمات خاصی برای عزاداری به نام سیاووشان بر جای مانده است.

به گزارش خبرگزاری شعر ایران-تارنا: نیک و بد، نور و تاریکی، نیکوکار و شرور همه در شاهنامه در تقابل یکدیگر‌اند که داستان‌های تراژدی و حماسی زیادی را آفریده است. داستان. غم‌انگیز سیاوش که اکثر ایرانی‌ها با آن آشنا هستند بعد از نبرد رستم و سهراب و آوردن نوشدارو و افاقه نکردن آن اتفاق افتاده است که در این قسمت داستان، رستم برای فراموش کردن غم فرزندش سرپرستی و تربیت سیاوش را برعهده می‌گیرد.


شخصیت سیاوش در شاهنامه به عنوان پسر کیکاووس آمده است که از کنیزکی تورانی زاده می‌شود، همزمان با به دنیا آمدن سیاوش سودابه وارد کاخ میشود کیکاووس شاه که عاشق و دلباخته سودابه است به مثل موم در دستان او نرم است. زمانی که سیاوش به سن رشد می‌رسد و توسط رستم رزم می‌آموزد، سودابه عاشق و دلباخته سیاوش می‌شود. عشق نامادری،عشقی سمی است که مرگ را در طالع سیاوش نشان می‌دهد.


طیف رنگین شخصیت سودابه نامادری سیاوش در ابتدا با ایفای نقش یک دلباخته است که با محبت به او نزدیک می‌شود و در گذر زمان شخصیتی شرور و خبیث به خود می‌گیرد که در پی تسلط بر تاج و تخت پادشاهی است. 


مگر می‌شود شاهنامه را خواند و نگریست از اینکه شخصی برای مرگ دیگری برنامه ریزی و هدف گذاری می‌کند! نیروی شرارت بر نیروی خوبی غلبه می‌کند و مکر و فریب، قدرت و زیبایی شخصیت‌های داستان را زیر پا له‌ می‌کند و سرنوشتی ناگوار را مانند مرداب در سر راه آنها قرار می‌دهد.


ذره ذره تا مرگ، نام تراژدی غمگینی است که برای داستان سیاوش می توان در نظر گرفت.


در بعضی مناطق ایران با الهام از این تراژدی سالیان سال است که در مراسم‌های عزاداری به نام سووشون یا همان سیاووشان یا سیاوش کشان یاد می‌کنند. داستان سیاوش را همراه با چند بیت از ماجرای اینکه سودابه چطور وارد کاخ شد و چه زمان سیاوش به دنیا آمد و همچنین گذر سیاوش از آتش برای اثبات بی‌گناهی خود و رفتن وی برای دوری از مکر سودابه به جنگ ایران و توران و پناهنده شدن‌اش در توران و در نهایت سوگ سیاوش که چگونه او را کشتند، ادامه می‌دهیم.





داستان به دنیا آمدن سیاوش و ورود سودابه به کاخ کی‌کاووس


سودابه شهبانوی ایرانی و از نژاد فریدون و دختر شاه هاماوران است و زنی زیبا و فریبا بود. روزی چند تن از دلیران ایرانی که نامشان توس، گیو و گودرز آورده شده به شکار در جنگل‌ رفتند و به جای شکار با سودابه رو به رو شدند و یک دل نه صد دل عاشق شدند. بین گیو و توس برای اینکه او را به همسری بگیرند مشاجره پیش آمد و هیچ کدام حاضر نبود به نفع دیگری کنار بکشد تا اینکه با مشاوره یک نفر دیگر به این نتیجه رسیدند که قضاوت را پیش پادشاه آن زمان یعنی کی‌کاووس ببرند.  کلی در وصف سودابه پیش شاه گفتند و کی-کاووس به خاطر زیبایی و ابهت و زیرکی و باهوشی سودابه، خواستگار او شد و گفت او شایسته تاج و تخت است؛ بنابراین او را به همسری گرفته و به خانه زنان خود برد.


سخن‌شان به تندی بجایی رسید

که این ماه را سر بباید برید

میانشان چو آن داوری شد دراز

میانجی برآمد یکی سرفراز

که این را بر شاه ایران برید

بدان کاو دهد هر دو فرمان برید

چو کاووس روی کنیزک بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

بهر دو سپهبد چنین گفت شاه

که کوتاه شد بر شما رنج راه

 

در این میان از زن دیگر شاه پسری زیبا به دنیا آمد، که نامش را سیاوش گذاشتند. از آنجا که با به دنیا آمدن هرکس طالع او را هم می‌دیدند طالع بینی ها در مورد سیاوش خوشایند نبود. زیرا در طالع آن گفته بودند که فضیلت‌های زیادی دارد که سودی نمی‌بخشد.


در اینجا خبر به دنیا آمدن سیاوش، به رستم رسید و پهلوان ما که در غم سهراب به سر می‌برد از زابلستان بیرون آمد و طفل را از پدرش گرفت تا بزرگ کند. رستم، به سیاوش فنون جنگ و رزم آوری را آموخت که همه اینها روز به روز بر قدرت و زیبایی سیاوش می افزود. 

 


به رستم سپردش دل و دیده را

جهانجوی گرد پسندیده را

تهمتن ببردش به زابلستان

نشستن‌گهش ساخت در گلستان

سواری و تیر و کمان و کمند

عنان و رکیب و چه و چون و چنان

نشستن‌گه مجلس و میگسار

همان باز و شاهین و کار شکار

ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه

سخن گفتن رزم و راندن سپاه

هنرها بیاموختش سر به سر

بسی رنج برداشت و آمد به بر



سیاوشی که جوان و نیرومند و زیبا شده بود از رستم خواست که به ملاقات پدرش برود. رستم هم این حرف را نیک و درست دید و قبول کرد. کی کاووس از دیدن پسرش بسیار خوشحال شد و از رستم تشکر کرد و پاداش داد. هفت سالی در دربار پدر ماند و خود را ثابت کرد. دیگر زمان آن رسیده بود که صاحب تخت و تاج پادشاهی شود. اما فراموش نکنیم که طالع نحس و سیاه گام به گام با او پیش می‌رفت.



داستان گذشتن سیاوش از آتش برای اثبات پاکدامنی


سودابه‌ که با تمام زیبایی و زیرکی نتوانست سیاوش را قانع کند که با او وقت بگذراند و به اتاقش برود. سیاوش پس از پیغام‌‌های فراوان او فقط در جواب بهانه آورده بود و عذرخواهی کرده بود که نمی‌تواند به ملاقات او برود. بنابراین سودابه که آتش عشق او با انتقام شعله ور می‌شد پیش کیکاووس شکایت و ناله و زاری کرد که سیاوش چنین و چنان است و به حرف او گوش نمی‌دهد و از فرمان‌های او شانه خالی می‌کند. از شاه خواست که او را پشت پرده‌های خانه زنان بفرستد، تا مثلا با خواهرانش آشنا شود.  کیکاووس آنچه سودابه از او خواست انجام داد و سیاوش اوامر او را اطاعت کرد.


اما سودابه، طبق نقشه وقتی سیاوش را دید از او درخواست کرد تنهایی با هم صحبت کنند تا بتواند با اغواگری‌هایش دل سیاوش را نرم کند. اینکار سه بار اتفاق افتاد و سودابه سعی کرد او را فریب بدهد که موفق نشد و با مقاومت سرسختانه سیاوش روبه‌رو شد. 


من اینک به پیش تو استاده‌ام

تن و جان شیرین ترا داده‌ام

ز من هرچ خواهی همه کام تو

برآرم نپیچم سر از دام تو

سرش تنگ بگرفت و یک گوشه چاک 

بداد و نبود آگه از شرم و باک

رخان سیاوش چو گل شد ز شرم

بیاراست مژگان به خوناب گرم

چنین گفت با دل که از کار دیو

مرا دور داراد گیهان خدیو

نه من با پدر بی‌وفایی کنم

نه با اهرمن آشنایی کنم


سودابه‌ی خشمگین برای تلافی قضیه را برعکس پیش شاه تعریف کرد که پسرت سیاوش به من نظر دارد تا هم به شهرت سیاوش لطمه بزند و هم قلب کیکاوس را علیه پسرش سرد کند تا تاج و تخت را به او ندهد. پادشاه هم که سودابه را می‌پرستید تمام حرفهایش را باور کرد و عصبانی شد. سیاوش بی‌دفاع هم حرفی برای گفتن نداشت. اگر هم داشت کیکاووس اهمیتی نمی‌داد. از آنجا که قضاوت برای کی‌کاووس‌ شاه سخت بود دستور داد هیزم بیاورند و نفت بریزند و آتش بزرگی فراهم کنند به حدی که از فاصله دو فرسنگی عظمت این آتش  دیده شود دویست مردم قوی در حال برپایی آتش بودند. مردم با دیدن هرم آتش از ترس فریاد می‌زدند و هیاهو بر پا می‌کردند.


مگر کاتش تیز پیدا کند

گنه کرده را زود رسوا کند

چنین پاسخ آورد سودابه پیش

که من راست گویم به گفتار خویش

فگنده دو کودک نمودم بشاه

ازین بیشتر کس نبیند گناه

سیاووش را کرد باید درست

که این بد بکرد و تباهی بجست

به پور جوان گفت شاه زمین

که رایت چه بیند کنون اندرین

سیاوش چنین گفت کای شهریار

که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر کوه آتش بود بسپرم

ازین تنگ خوارست اگر بگذرم



پسر کیکاووس  شاه به خواسته پدر از بین آن همه آتش عبور کرد. البته قبل از آن بر هم سلام کردند و از این مصیبت که با دست خودشان بود همدیگر را آگاهی بخشیدند. در آخر سیاوش سفید پوش با اسب آبنوسش با سپردن خود به خدا وارد آتش شد‌. آه از نهاد همه تماشاگران بلند شد. سودابه هم در بالای بام نظاره‌گر بود با ورود سیاوش به آتش چشم های خود را با دست گرفت. همه دیدند که سیاوش به سلامت از آتش بیرون آمد و حتی یک ذره دوده به لباسش ننشسته و این کار بی‌گناهی سیاوش را ثابت کرد با فریاد شادی بزرگان و دوستان به استقبال سیاوش رفتند. تا چند روز پیاپی جشن برپا بود. شاه می‌خواست سودابه را مجازات کند که سیاوش گفت او را ببخشند.

 

اما خود سیاوش برای دوری از سودابه و مکرهایش تصمیم گرفت به جنگ تورانیان برود.





جنگ سیاوش با تورانیان


با اینکه سودابه به درخواست سیاوش از مرگ حتمی دور شده بود باز هم بدگویی هایش را نسبت به سیاوش کم نکرد و قصه گذشتن او به سلامت از آتش را جادوگری می‌پنداشت و هر بار از سیاوش پیش شاه گله می‌کرد و از طرفی می‌دانست با این ماجرا امپراطوری سیاوش قطعی است. در همین حین خبر اعلان جنگ افراسیاب پادشاه توران با سه هزار سرباز جنگی به گوش کیکاووس شاه رسید. از آنجا که اهل بزم و ضیافت و خوشگذرانی بود دلش نمی‌خواست این خوشی‌ها را رها کند و به نبرد بپردازد، به خاطر همین ناراحت بود. خشم شاه ایران به خاطر عهدشکنی تورانیان هم بود که می‌خواستند به ایران حمله کنند. سیاوش هم برای کسب نام دلاوری و دوری از مکرهای سودابه نزد پدرش رفت و خواست رهبری لشکر را برعهده بگیرد. کی‌کاووس‌ این اجازه را به شرط و شروطی داد. پیغام به رستم دادند و او آمد. کیکاوس به رستم گفت:


«اگر مراقب او هستی، می‌توانم بخوابم، اما اگر نه، من به نظر خود عمل کنم.» رستم پاسخ داد: « ای پادشاه، من بنده تو هستم و بر من واجب است که هر چه تو خواهی را انجام دهم. سیاوش نور قلب من و شادی روح من است، من خوشحالم که از او در برابر دشمنان محافظت کنم.»


بنابراین شیپورهای جنگ به صدا درآمد و لشکر آماده رفتن به جنگ شد در مسیر ابتدا به زابلستان رسیدند و برای استراحت توقف کردند و افراد دلیر دیگری به آنها پیوستند‌ سپس به بلخ رفتند. در اینجا گرسیوز برادر افراسیاب حضور داشت پس صف آرایی کردند و سه روز پیاپی جنگیدند که روز چهارم ایرانیان پیروز میدان شدند. کیکاووس توسط نامه ای خبر پیروزی خود را به کیکاووس داد، از طرفی کیکاووس خوشحال بود و شاه توران مضطرب و ناراحت و در فکر چاره افتاد.


از طرفی ناراحتی افراسیاب به حدی بود که مانند دیوانگان فریاد می‌زد. برادرش گرسیوز او را در حالی دید کهگیلویه می‌غرید و کف زمین دراز کشیده بود. از او پرسید چرا اینقدر فریاد میزنی که او گفت خوابی دیده است که او را پریشان کرده. موبدان را برای تعبیر خواب فرا خواندند.




خواب افراسیاب که به صلح منجر شد


افراسیاب در خواب دیده بود که زمین پر از مار شده و کیکاووس و سیاوش در کنار تختش  ایستاده‌‌اند و از آنها به او گزند و بلا می‌رسید. با تعریف خواب بر خود می‌لرزید. موبدان ابتدا می‌ترسیدند تعبیر خواب را بگویند اما افراسیاب آنها را تهدید کرد که هر چند تعبیر بد باشد بگویند.

موبدان باترس به او گفتند که سیاوش توران را ویران خواهد کرد و بر ترکان پیروز می شود و به افراسیاب گفتند از ادامه جنگ دست بردارد. پس از مشورت و سنجیدن اوضاع قرار شد با فرستادن هدایا از در صلح وارد شوند و به جنگ خاتمه دهند. به دستور گرسیوز جواهرات گرانبهایی را از طریق جیحون به اردوگاه سیاووش فرستادند و برای او چنین پیامی فرستادند:


«سلام، دنیا و روزگار از زمان ایرج دلاور که مظلومانه کشته شد آشفته است، اما حالا این چیزها را فراموش کنیم، با هم پیمان ببندیم و صلح در مرزهایمان حاکم شود.»


سیاوش جوان از این پیام شگفت زده شد با رستم مشورت کرد و با گذشت یک هفته سیاوش چنین گفت:«ما در پیام تو تامل کرده‌ایم و تسلیم درخواست تو می‌شویم، زیرا ما خواهان خونریزی نیستیم. اما چون باید بدانیم که زهر زیر کلام تو پنهان نیست، از تو می‌خواهیم که صد مرد برگزیده تورانی که با خون افراسیاب هم پیمان شده‌اند به عنوان گروگان برای صحت حرف‌های تو به ودیعه نگه داریم».

 


سیاوش ز رستم بپرسید و گفت

که این راز بیرون کنید از نهفت

که این آشتی جستن از بهر چیست

نگه کن که تریاک این زهر چیست

ز پیوستهٔ خون به نزدیک او

ببین تا کدامند صد نامجوی

گروگان فرستد به نزدیک ما

کند روشن این رای تاریک ما

نباید که از ما غمی شد ز بیم

همی طبل سازد به زیر گلیم

چو این کرده باشیم نزدیک شاه

فرستاده باید یکی نیک‌خواه

برد زین سخن نزد او آگهی

مگر مغز گرداند از کین تهی


با این حال گرسیوز قاصدی نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب با اینکه دو دل بود پذیرفت. مردان جنگی را به عنوان گروگان به اردوگاه سیاوش فرستاد و به لشکر هم دستور عقب نشینی داد و سرزمین‌هایی را که تصرف کرده بود به ایران بازگرداند.


تا اینجا همه چیز خوب پیش می‌رفت اما وقتی  رستم خبر صلح و آنچه پیش آمده را به کیکاووس رساند بر خلاف آنچه پیش بینی کرده بودند که به سیاوش افتخار میکند و غیره.  کیکاووس چنان عصبانی شد که گفت سیاوش شبیه یک نوزاد رفتار کرده و زبان به نکوهش رستم کرد و قسم خورد که از توران به خاطر بدعهدی و این همه کشتار انتقام خواهد گرفت.


رستم را وادار کرد که به بلخ برگردد و صلح را بشکنند و هر چه رستم گفت نپذیرفت رستم هم خشمگین از دربار بیرون آمد. سیاوش با خود فکر می‌کرد که به هیچ عنوان نمی‌تواند جنگ را ادامه بدهد و از طرفی سوگندی را که برای صلح بسته بود بشکند.





پناهندگی سیاوش به سرزمین توران


به خاطر سابقه پادشاهی کیکاووس که هیچگاه بدی را از خوبی نمی‌شناخت. با مشورت با بزرگانی مثل بهرام و زنگو به این نتیجه رسیدند که اگر سیاوش دستور کیکاوس را انجام بدهد جنگ تا همیشه باقی می‌ماند و مردم روز خوش نخواهند داشت و از طرفی اگر دستور پدرش را اجرا نکند قطعا سیاوش را هلاک خواهد کرد. بنابراین ترجیح داد که صلح برقرار باشد و خودش را هم از گزند شاه مخفی کند.


با این تصمیم  زنگو را همراه نامه‌ای با تمام جواهرات و مردان جنگی تورانیان نزد افراسیاب فرستاد و او را از دستور شاه ایران آگاه کرد و در قسمتی از نامه نوشت. « من به دنبال جایی هستم که نامم برای کیکاووس کمرنگ شود، و من از اعمال غم انگیز او ندانم.»

افراسیاب با پیام سیاوش بهم ریخت با پیران، مشورت کرد پیران هم گفت:

« ای پادشاه، فقط یک راه به روی تو باز است. این شاهزاده نجیب است و آنچه درست است انجام داده است، او به نقشه‌های شیطانی کیکاووس، پدرش گوش نمی‌دهد. پس به تو نصیحت می‌کنم، او را در دربار خود بپذیر و دختری به او بده تا برای تو پسری بیاورد، زمانی که کی‌کاووس بمیرد، بر تخت سلطنت ایران خواهد نشست. باشد که نفرت قدیم در عشق فروکش کند» به این منوال سیاوش برای ایجاد صلح به سرزمین دشمن پناهنده شد. و از طرفی به پدرش کیکاووس نامه نوشت و گفت که نمی تواند کاری را که او خواسته انجام بدهد و مشکلاتی را که از سودابه بر او وارد شده را یاداوری کرد.هر چند کیکاوس خشمگین تر شد اما در نهایت چاره‌ای جز پذیرفتن این شرایط نداشت و از جنگ کناره گیری کرد.سیاوش وارد توران شد و در سرزمین غربت مورد استقبال بزرگان شهر قرار گرفت و پادشاه توران هم با دیدن قدرت و زیبایی سیاوش عاشق او شد و اختیارات زیادی به او داد و رفاه تمام برای او مهیا کرد‌ و قصری به او داد. بعد از گذشت یکسال سیاووش نور چشم پادشاه توران شده بود و فرنگیس دخترش را به همسری او برگزید.


سیاوش برای خود در غربت شهری بنا کرد و آن را گنگدیس نامید. شهری زیبایی و بی نظیر بود از رفتار و عدالت سیاوش همه مردم خرسند بودند زمان گذشت و صاحب پسری به نام کی خسرو شد. حالا دیگر بوی سلطنت کردن یک ایرانی به مشام می آمد و همین موج حسادت برادر افراسیاب گرسیوز را خروشان کرد.



وقتی شاهنامه در سوگ سیاوش گریست



این تقدیر شوم که از بدو به دنیا آمدن سیاوش با او گام به گام می‌آمد اینبار در قالب حسادت گرسیوز نمایان شد. باعث شد از این همه محبت و عشقی که افراسیاب به سیاوش دارد سوء استفاده کند و نقشه ای بکشد. در ابتدا به حضور افراسیاب رفت و به او گفت تا با هم بیرون بروند و از شهر زیبای سیاوش دیدن کنند


 و از پادشاه درخواست کرد که به او اجازه دهد که بیرون برود و از شهری که سیاوش بنا کرده بود دیدن کند. افراسیاب پذیرفت و گرسیوز را برای آوردن سیاوش نزد خودش فرستاد. اما او که در پی عملی کردن نقشه اش بود از این ملاقات حرفی به سیاوش نزد. پادشاه توران وقتی گریسوز برگشت  از او در مورد عزیزش دخترش نوه اش و سیاوش دامادش پرسید او گفت: « ای پادشاه، او دیگر آن مردی نیست که تو می‌شناختی. بسیار در غرور قدرتی که به او داده‌ای غرق شده است و از طرفی میل دارد به سوی ایران برود. این برای تو سخت است. اما بر من واجب است که آنچه را که دیده‌ام و با گوش‌هایم شنیده‌ام بگویم، زیرا به من گفته شد که سیاوش با پدرش پیمان دارد و می خواهند تو را به کلی نابود کنند.»

 


افراسیاب نمی‌خواست این حرف ها دلش را پر کینه کند و به خاطرش هم نمی‌رسید که نقشه برادرش باشد. چند روزی گذشت، گرسیوز مجدد این اتهامات علیه سیاوش را گوشزد کرد. و اینبار افراسیاب در دام نقشه برادرش افتاد. 


دستور داد سیاوش را به دربار او بیاورند. گرسیوز  می‌دانست که اگر سیاوش پیش شاه بیاید دل شاه دوباره نرم می‌شود و دروغش برملا میشود و نقشه‌اش هم نقش بر آب میشود پس پیش سیاوش رفت و خود را به ناراحتی و بدحالی زد. سیاوش پرسید چه اتفاقی افتاده، گرسیوز هم گفت برای تو ناراحتم چون شنیده‌ام درباره آن پیش پادشاه بد گفته‌اند و فعلا در این شرایط پیش پادشاه نرود و گفت: به من اجازه بده تا تنها برگردم تا دل افراسیاب را نسبت به تو نرم کنم و بعد به تو خبر می‌دهم که پیش شاه بیایی. سیاوش راستگو و بی حیله این سخنان را باور کرد. پس برای افراسیاب درود فرستاد و عذرخواهی کرد چون فرنگیس مریض است نمی‌تواند از حجره او بیرون بیاید خشم افراسیاب از نیامدن سیاوش نزد خودش چنان بالا گرفت که به گرسیوز امر کرد با لشکر به سوی سیاوش برود. گرسیوز مکار  با پیغامی دروغین به سیاوش گفت که فرار کند یرا افراسیاب به خون تو تشنه است و حرف‌های من هم در او اثر نکرده است.

با اینکه سیاوش مردان جنگی گوش به فرمان بسیاری در اختیار داشت اما از آنها خواست شمشیرها را غلاف کنند اجازه خواست نزد افراسیاب برود اما آتش خشم پادشاه به این زودی فروکش نمیشد. سیاوش با روحیه ای رنجور نزد فرنگیس رفت و او را باخبر کرد که بعد از دستگیری اش چگونه رفتار کند.


همه مردان جنگی سیاوش یکی پس از دیگری کشته شدند از دیگری کشته شدند شوالیه‌ای تورانی سیاوش را با طناب بست و او را پیش افراسیاب شاه برد. و شاه دستور داد او را به بیابان ببرند و سر از تنش جدا کنند.

ناله های فرنگیس و التماسش در پدر اثری نکرد او فریاد می‌زد: «بشنو ای شاه! اگر سیاوش را نابود کنی، با خود دشمن می شوی حتما انتقام‌جویی از میان برمی‌خیزد و تو را نابود خواهد کرد.»


چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که شد روزگار سیاوش تباه

به کردار مرغان سرش را ز تن

جدا کرد سالار آن انجمن

ابر بی‌گناهش به خنجر به زار

بریدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

چو دراج زیر گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد

به بیشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شیون به هر کوهسار

نه فریادرس بود و نه خواستار


شمشیر حسادت در سینه سیاوش فرو رفت و سر را از تنش جدا کردند، در شاهنامه آمده که با مرگ سیاوش  طوفان سهمگینی شروع شد و از شدت آن تاریک مبدل شد.


 همه از این پیشامد ترسیدند. با مرگ سیاوش غوغایی برپاست. فریاد و ناله و گریه فرنگیس تمامی نداشت. پادشاه این را که شنید دستور داد که او را نیز بکشند. اما پیران ویسه گفت این کار احمقانه ایست او را به خانه من بفرست تا مثل دخترم من دختری در کنارم باشد تا او را از این مصیبت آرام و جانش را حفظ کنم. افراسیاب هم قبول کرد.


فرنگیس همراه کیخسرو به آن سوی کوه‌ها رفتند تا از گزندهای احتمالی در امان باشند. اما همانطور که فرنگیس گفته بود انتقام گیرنده بر می‌خیزد و کی‌خسرو فرزند سیاوش دلیر و رشید شد و به خونخواهی پدرش برخاست که حکایت آن در داستانی معروف آمده است‌.


اتمام خبر/

اخبار پیشنهادی

برچسب ها: خبرگزاری شعر تارنا اخبار شعر شاهنامه فردوسی سایت شعر خلاصه شاهنامه داستان سیاوش قصه سیاوش در شاهنامه

اشتراک گذاری :

مطالب مرتبط

    نظرات


    لطفا نظرات خود را به زبان فارسی بنویسید و از نوشتن آن با الفبای لاتین خودداری کنید.