برگزیده اثر شش شاعر؛
شعرهایی از: آرمتی رحمانی، آرمان کریمی، حسن آذری،حسن رسولی ، حسن رسولی، محسن منصوری ، الهه دهقان
آرمتی رحمانی
ساعت از كوک می افتد
و سيب به شاخه ای
كه از آن افتاد بر می گردد
در فاصله كوبه هاي باد
تا شكستن شيشه ها
ناگهان ديوار مي ريزد
مي گویی هيچ چيز
"آنطور كه ديده نميشود نيست"
تكه ای از من پشت آوار می ماند
تكه ای ديگر ميخواهد برود
درخت ها ايستاده اند
درخت ها زرد می شوند
درخت ها سفيد
اما درختی سبز مانده
مرده است
تمام سياره ريشه هايش
شاخه هایی هستند
كه باد را به ديوار نمی رسانند
ابر ها كه نور را از ميان شاخه ها
تكه تكه كردند
سرانجام به تو خواهند گفت
همه چيز
به سادگی اهلی كردن است
************************************
آرمان کریمی
از کفش هایم نجاتم بده
که هرچه می گردم
پاهایم را
در آن پیدا نمی کنم
از شلواری
که هر بار دستم را
از جیب هایش بیرون می آورم
با دست های قبلی ام
فرق دارد
از کمربندی
که مرا نصف می کند
و همیشه نیمه ای
که به آغوش کشیده می شود
تنهاتر است
نجاتم بده از پیراهنم
که دست هایم را بسته است
گردنم را بسته است
بمب کوچکی را
پشت جیبش پنهان کرده
تا اعتراف کنم
چوب لباسی ها
چوبه های خانگی دار اند
و اتاق پرو
سلول انفرادی من است
که آینه ها در آن
تنهایی ام را تکثیر می کنند
************************************
حسن آذری
این منم
کسی که در خواب
از پرتگاههای بسیاری پرت شده
و در بیداری
استخوانهایش به تمامی درد کردهاند
و با چشمهایی که از خواب بیدار شده است
دیگر همان چشمهایی نبودند
که با آنها به خواب رفته بود
این منم
دو دست دارم برای گرفتن
دو پا برای آمدن
اما من با دستها
بیش از آنکه بگیرم
رها کردهام
و با پاها
بیشتر از آمدن
رفتهام
این منم
مردی که سالهاست از خود میپرسد
اگر دست نداشتم
آیا چیزی را از دست نمیدادم
************************************
حسن رسولی
لک لک ها برای زیستن نیازی به باور ندارند
چون زندگی را زندگانی می کنند
لک لک ها سپید و بی لک
بخش می کنند زیستن را...
اما کلاغ ها بیشتر قار قار
امر به سعید معروف
همان زر و حوری و زیر پتو پرستی
آه نهی از زیستن...
با دفتر مهر و مرکب پرواز
غریبه اند
تو بنویس لک لک زیبای من
ای طائفه کورد و لُرم
میان این همه کلاغ
و الاغی چلاق
در این جنگل بکر
به خدا پرواز ممنوع است…
************************************
تارنا، نخستین خبرگزاری شعر ایران
************************************
محسن منصوری
دیکتاتوری ؟
پدربزرگ از مادر بزرگ می پرسید
وقتی اجازه نمیداد
رنگ پیراهنش را خودش انتخاب کند
پیرزن با خنده اش سر می برید
و پیر مرد فکر میکرد
آزاد ترین مرد دنیاست
که حداقل سوالش را پرسیده !
و هنوز می تواند کنار دیکتاتور قدم بزند
آی دیکتاتور زیبا
آی دیکتاتور دلفریب
دیکتاتور آشپزخانه
دیکتاتور بازار
دیکتاتور ساعت خواب
دیگر دلتنگ تو نیستم
وقتی میدانم
باتوم فقط یک کلمه نیست
معجزه ای ست
که وقتی روی پوست بنشیند
به درد ها
به دلتنگی ها
رنگ می بخشد
دیگر دلتنگ تو نیستم
وقتی که دیدهام
بازویم را رها کردی
و دستم را گرفتی
دستم را رها کردی
و انگشتت را در انگشتم قلاب کردی
انگشتم را رها کردی
و حالا آنقدر دور شدی که بدانی
ابرهای سیاه
هیچ کجای دنیا
باران سیاه رنگ نمیبارند
کاش می توانستم دلتنگ تو باشم
حالا که همه از موهای تو تابی بافته اند
و میخواهند تا آزادی بپرند
من اما انقدر دلتنگ بوده ام
که بدانم
پرواز رسیدن نیست
دیگر دلتنگ تو نیستم
وقتی میدانم
دیکتاتور می تواند زنی باشد
با موهای باز
دیکتاتور می تواند زنی باشد
با موهای بافته
********************************
الهه دهقان
عادت کرده ام
هرروز صبح
بگویم دوستت دارم
وآن قدرتکرارکنم
تاهمین قطار
حرکت کند
ودراولین ایستگاه
به تو برسم
اتمام اشعار/
برچسب ها: خبرگزاری شعر تارنا شعر سایت شعر آرمتی رحمان آرمان کریمی حسن آذری حسن رسولی محسن منصوری الهه دهقان